بیمار

دیروز یه بیماری و داشتیم از اداره می بردیم بیرون

بنده خدا اصلا درست حرف نمی‌زد انگار آلزایمر داشت

ما هم مسیول بودیم بدون اجازه مسئول بخش نمیشد بذاریم بره.

من همر اهش بودم می خواست من و بپیچانه و بره

بهم حمله کرد دستش و گرفتم با اینکه خانم مسنی بود

همچین دستمو پیچاند

یه همکارم اومد نجاتم داد

اونم نشاند یرجاش...

دستم از دیروز درد می کنه.

داشتم به روزهای پیری ام فکر می کردم

چشم به هم بزنیم پیر می‌شیم

البته اگه خدا بهمون لطف کنه و به اون سن برسیم

دنیای غریبی است.

ما هم میشیم مثل همین خانم که نیاز به کمک دارد.

از این روزهای جوانی دویدن برای کار و ازدواج....

هیچی باقی نمی مونه.

من فقط ازدواج و می خوام برای اینکه تنها نمونم...

خدایا عاشقتم همه ما رو به خبر کن....

شکم

دوباره دارم شکم در میارم باید لاغر بشم...

خستگی

امروز خیلی خسته شدم رئیس گفته بود از ساعت ۶ صبح بریم سر کار

اولش که خوابم میومد بعدشم دیگه مشغول کارام شدم

نزدیک ظهر بود که رئیس دستور داده بود تا غروب باید اداره بمونیم

چون بازدید کننده داشتیم

یه بیماری اومده بود و ما باید می‌بردیمش تحویل یه بخش دیگه می‌دادیم کلاً تا ساعت ۴ غروب با اون درگیر بودم

بعدم برگشتم اداره همکارم گفت اگه خونه میرین برسونمتون من که از خدا خواسته

فقط رفتم کیفمو گرفتم و برگشتم اومدم

اونم منو رسوند الان خونم خانوادمم که می‌خواستن برن یه جایی مهمونی من انقدر خسته بودم که گفتم خودتون برید الانم یه لیوان چایی ریختم

با شیرینی محلی دارم می‌خورم