بیمار
دیروز یه بیماری و داشتیم از اداره می بردیم بیرون
بنده خدا اصلا درست حرف نمیزد انگار آلزایمر داشت
ما هم مسیول بودیم بدون اجازه مسئول بخش نمیشد بذاریم بره.
من همر اهش بودم می خواست من و بپیچانه و بره
بهم حمله کرد دستش و گرفتم با اینکه خانم مسنی بود
همچین دستمو پیچاند
یه همکارم اومد نجاتم داد
اونم نشاند یرجاش...
دستم از دیروز درد می کنه.
داشتم به روزهای پیری ام فکر می کردم
چشم به هم بزنیم پیر میشیم
البته اگه خدا بهمون لطف کنه و به اون سن برسیم
دنیای غریبی است.
ما هم میشیم مثل همین خانم که نیاز به کمک دارد.
از این روزهای جوانی دویدن برای کار و ازدواج....
هیچی باقی نمی مونه.
من فقط ازدواج و می خوام برای اینکه تنها نمونم...
خدایا عاشقتم همه ما رو به خبر کن....