روز مرد مبارک

روز مرد و روز پدر و به همه مردان سرزمینم ایران تبریک میگم

تبریک

مرسی از همه دوستان که بهم تبریک گفتند...

خیلی مهربونید

یک دنیا ممنون

اضافه وزنم

وزنم داره کم میشه....

امروز که محل کارم بودم

همکاران قدیمی بودند....بهم می گفتند چقدر تغییر کردی...

لاغر شدی....

لباست قشنگه....

کلا قیافه ام تغییر کرده بود.

مانتو شلوار اداری ام هم جذاب بود.

امروز

امروز رفتم نیروی انسانی

دقیقاً تا ساعت ۱۲ ظهر نشسته بودم که رییس رو ببینم

تا به کارمنداشون گفتم که کار منو کی پیگیری می‌کنه چپ چپ نگاهم می‌کردند

به نظر می‌رسید میل قدرتشون زیاده و هر کسی که پیگیر باشه

کارشو راه نمی‌نداختند

من از ساعت ۸ صبح تا ۱۲ نشسته بودم می‌تونم بگم خیلی صبوری کرده بودم

آخرش بلند شدم گفتم من می‌خوام برم با مسئول دفتر رئیس صحبت کنم

اینو که گفتم یه دفعه یه نفر از دفتر رئیس اومده بودن توی اتاق

به من گفتن می‌تونین تشریف بیارین

بعد من رفتم پشت در منتظر ایستادم

در انتها رئیس منو دعوت کردن

وقتی رفتم گفت خودتو معرفی کن مدرکت چیه کجا قراره بری

منم محل خدمتمو که بهم از طرف اداره گفته بودن گفتم

وقتی حرفامو شنید گفتش ن تصمیم می‌گیرم شما کجا بری

گفتم آهان

آهان به این معنا که فهمیدم ایشون میل قدرتش بالاست فهمیدم چطور باید باهاش صحبت کنم

به یکی از کارکنانش گفت کجا جای خالی داره

اونم دو تا جا رو نام برد

بعد بهم گفتش که بین این دو تا جا کجا دوست داری بری

من من هم همون جایی که رئیسم بهم گفته بودو پیشنهاد دادم

گفت اونا بهت گفتن یا خودت دوست داری

گفتم خودم دوست دارم من چند سال اونجا کار کردم

وقتی این حرفو گفتم

به معاون نیروی انسانی دستور داد همون جایی که ودم می‌خوام برم

و من هم در دفتر معاون نیروی انسانی منتظر نشستم تا رئیس دستور بده

معاون اومد و گفت برو خودتو محل خدمتت معرفی کن

منم معطل نکردم بلافاصله به محل خدمتم رفتم خودمو معرفی کردم

همون جای قبلی که دوست داشتم بود

انشالله که خیر باشه

خدایا شکرت

خسته

خیلی خسته ام خوابم میاد....

بدنم درد می کنه.

از فردا میرم سر کار....

چیزهایی که نباید بگم

با خانواده رفته بودیم بیرون ر اطراف شهرمون یک مکانی بازار هفتگی برگزار می‌شه که خونوادم ز قبل هماهنگ نکرده بودند که می‌خواهیم بریم اونجا من هم هیچ پولی با خودم نبرده بودم

از قضا اینکه اونجا لباس‌های بوتیکی هم خیلی زیاد فروش می‌رسه

و چیزای جذابی داره

بعضیا میگن لباس بوتیکی اصلاً نمی‌پوشن لی من تنوع زیادی رو توی اون لباس‌ها دیدم

اما خوب خجالت می‌کشم برم بخرم

امروز خونوادم از اونجایی که خیلی دوست دارن خرید کنن رفتن اونجا حالا منم با خودشون بردن منم دوست نداشتم برم

بهشونم گفتم که بابا من دانشجویانم اگه من اونجا ببینم خیلی برام افت داره

از اونجایی که خوب مامانم تنهایی نمی‌تونه بره من بردمش دیگه

ولی تمام مدت یه گوشه ایستاده بودم دور می‌زدم نه خرید می‌کردم منتظر بودم که اون برگرده

راستشو بگم موقعی که من میرم اونجا خرید بکنم اصلاً یه لباسی می‌پوشم که شناخته نشم عینک آفتابی هم می‌زنم

و پوششم با پوششی که همیشه می‌پوشم فرق می‌کنه

همش نگران بودم که همکارام یا دانشجویانم من رو توی این بازار چه ببینن بگن خانم دکتر شما اینجا چیکار می‌کنی... اینم یکی دیگه از علت‌های دوست نداشتنم بود

حالا الان بحث این نیستش که من دوست نداشتم برم اونجا بیشتر بحث این بود که با خودم پول نبرده بودم و ای چی باید می‌چرخیدم دور می‌زدم

به جز لباس‌های بوتیکی اونجا چیزهای متنوعی هم داشت مثل کارهای زیبای دست ساز گل و گلدون کلی گیاه‌های قشنگ پرنده...

تازه یه چیز جذاب‌تر دیگه هم داره که اگه اینم بگم شما تعجب می‌کنین

مطمئنم هیچ کدومتون طالبش نیستین ولی برای من یکی از چیزای جالبه ن همیشه میرم امتحان می‌کنم البته امروز پول نداشتم امتحانش کنم

از این ساندویچ‌هایی که کنار خیابون خودشون درست می‌کنن می‌فروشن و همه میگن غیر بهداشتیه

خداییش من ازشون خرید می‌کردم و می‌خوردم بهداشتی هم بود و اینکه خوبی به نظرم یه کارآفرینیه و اینکه خوشمزه هم بود قیمتش هم مناسب‌تر از قیمت ساندویچ‌های بازار

میگم وقتی تو این بازار میرم قشنگ نقاب اشتن رو حس می‌کنم

چقدر سخته آدم از پشت یک نقاب زندگی کنه و خود واقعیش نباشه

شاید چیزایی که توی این پست نوشتم یلی‌هاتون انجامش ندید

خود منم خوب به خاطر قضاوت مردم کاری می‌کنم که شناخته نشم ولی واقعیتش اینه که وست دارم تجربه کنم لذت می‌برم از این کار ها.

اکثر ما آدما به خاطر اینکه از قضاوت مردم دور باشیم خیلی از کارهایی که دوست داریم و واقعاً انجام نمی‌دیم و همین باعث میشه نتونیم از زندگی لذت ببریم گاهی این کارها رو بکنیم و جدا از نقاب استاد و دکتر و هر چیزی که هستیم فقط زندگی کنیم

هوش مصنوعی

داشتم فکر میکردم که هوش مصنوعی چقدر کارهای ما رو سبک تر کرده.

دیگه لازم نیست برای یه کارگاه دوازده ساعتها دوازده ساعت وقت بذاری و ویس گوش بدید...

من امشب یه دوره شرکت کردم

فایل صوتی کارگاه و دادم هوش مصنوعی...

برام متن فرستاد.

فقط من و چون لازم دارم می نویسم داخل دفتر...

می خوام جمله بندی ها رو درست کنم

البته داخل ورد هم میشه بذارم

اما مشکل این جاست هزینه پرینت گرونه.

ترجیح دادم داخل دفترم مرتب بنویسم

هم بازنگری می‌شود

هم خواندنش راحت تر.هم باعث تسلط من میشه.

چون سر رسید هست برام می مانه.

اما برگه آچار ممکنه مشمول زمان بشه و خراب بشه.

امروز

امروز صبح بیمار داشتم رفتم اداره

بعد ساعت 10 مرخصی ساعتی گرفتم رفتم بیرون.

می خواستم برای کار استخدامی مدارکم و ببرم بدم می پی انسانی اداره.

رفتم بهشون تحویل دادم.

بعد دوست نداشتم برگردم اداره

یه لباس داشتم برده بودم خیاطی دادم

در این فاصله مسیری را پیاده رفتم

بعدشم دلم می خواست توی سرما بستنی بخورم که

ترسیدم مریض بشم.

رفتم لباسمو از خیاطی گرفتم.

بعدش رفتم یه تقویم خریدم از این سر رسید قدیمی ها برای نوشتن....

بعدش هم برگشتم اداره..

شد ساعت 12

و تا ساعت 2 سریع گذشت....

و در نهایت اومدم خونه...

مامانم ته چین خوشمزه درست کرده بود

خوردیم....

و بعد خوابیدم بیدار شدم ساعت پنج غروب ...

شام هم سبزی پلو درست کردم .

البته نباید در یک روز دو بار برنج می خوردم

اما خوردم

هنوزم نخوابیدم.

راستی یه مانتو شلوار اداری خریدم

خیلی نازه....

سرمه ای....

فقط باید دکمه هاشو سفت کنم.

با پوریا صحبت کردم برم سر کار مدرسه اونام برم یه برنامه مشترک داشته باشیم

استقبال کرد.

امشب

امروز دلم می خواست با پوریا حرف بزنم.

بهش پیام دادم.

به یک بهانه

اونم جوابمو داد...

کلی حرف زدم در مورد کار

سوجان شروع شد باهاش خداحافظی کردم و گفتم من میرم سوجان ببینم .

بعد میام پیاماتون و می خونم.

من که رفتم دیگه آنلاین نشد.

خواب

خوابم نمیاد....

دارم به یک پیشنهاد فکر می کنم...

به جناب خان بگم در یک زمینه کمکم کنه اگه موافقت کنه عالی میشه...

پوریا

دیشب بعد ۱۶ روز دیدم پوریا بهم پیام داده

در حد یک لینک....

منم لینک و نگاه کردم

در مورد نماز بود....

بعدش براش نوشتم سلام عالی بود ممنونم

نوشته سلام ارادت....

منم برای لجش در بیاد فقط یه استیکر تشکر روی نوشته اش گذاشتم.

یعنی ۱۶ روز

من و یادش نمیاد...

پس دوستم نداره.....

بی خیال....

البته اون امتحانش نزدیک است... احتمال دارد کارش گیر باشه یاد من افتاده...

بعد که تموم شد یادشم نمیاد...

امروز

دو ساعتی هست اومدم خونه.

صبح رفتم محل کارم...

اونجا که از معاون و همکارم همه من و پذیرش کردند.

حتی برنامه ریزی کردیم برای فعالیت هامون..

که معاون گفت برو دفتردار برات فرم پذیرش بده تکمیل کنی.

رفتم پیش دفتردار

گفت خانم شما نامه ای برات نیومده

من و فرستاد نیروی انسانی شهرستان

اونجا که رفتم

ریاست نبود رفته بود تهران

گفت برو شنبه...

گفتم به من گفتند بروید محل کار تون...

گفت من دارم میگم تو نیروی ما هستی ...

تا شنبه هم مرخصی...

برو فرم مرخصی بگیرم بیا.

یکی گفت خیلی انگیزه داری برای کار...

گفتم بله می خوام برم....

ولی شما به مرخصی اجباری می خواهید بفرستید...

حداقل من در این چند روز برم محل کار جدید که برام تعیین کردند

گفت نه.

اصلا شاید در حوزه کار خودتان استفاده نشوید

هیچی از من اصرار و از اون انکار

من و فرستاد چند تا جا....

فرم پر کردم.

بعدش برگشتم گفت برو خونه .

استراحت تا رییس بیاد ...

به هیچکس هم قرار نیست زنگ بزنید تا شنبه...

به همکارم زنگ زدم گفتم دیگه پیگیری نکنید اینا اجازه نمی دهند گفته به هیچ کسی هم زنگ نزنید برگه مرخصی اجباری هم برام پر کردند.

و الان من خونه ام

خخخخخخ

تمرین

کلی تمرین کردم فردا رفتم محل کارم چی بگم .

همون محل کار سابقه...

فقط این بار

من نیروی رسمی هستم.

اصلا باورم نمیشه استخدام شدم

شبیه یه خوابه ...

بچه ها فردا براتون تعریف میکنم چی گذشت...

میتونم

به قول دوستم من از پس کارم بر میام

بهم گفت

تو میتونی

بی نظیری

باهوشی

پرتلاشی

موفقی

استرس

فردا اولین روز کاری من هست

استرس و دلشوره دارم پذیرش میشم یا نه.

نگرانم یه عالمه....

خدایا کمکم کن....

حس میکنم خواستنی نیستم...

شایدم حس من باشه....

ولی همکارم گفت خیلی خوشحال شدم میای...

خدایا کمکم کن....

تازه ریاست اونجا هم منو بپذیرد....

میگن نامه زدند...که ما نیروی رسمی می خواهیم...

مزاحم جالب

امروز یکی زنگ زد به تلفن همراهم بعد گفت

سلام ...... خانم

اسم کوچکمو گفت....

گفتم بله بفرمایید...

یه دفعه گفت ببخشید اشتباه گرفتم

خدانگهدار...

خداحافظی نمود.

رفتم پروفایل اش رو چک کردم

دیدم نوشته دکتر .....

مدرس دانشگاه فرهنگیان....

مگه میشه یه شماره رو اشتباهی زنگ بزنید .

بعد اسم طرفم بگید

بعد بگید اشتباه گرفتم.....

عجیبه....

خیلی....

تماس

پنجشنبه صبح باهام تماس گرفتند از نیروی انسانی که شنبه

برو محل کار جدید...

می خوام سر زده برم

همکارم سورپرایز بشه.

بهش هیچی نگفتم میرم.

فردا

فردا قراره صبح زود برم اداره

بیمار دارم....

یه سری کار دارم دارم انجام میدم یه پژوهش...

احساس می کنم افسرده شدم.

و مثل قبل شاد نیستم

چون هنوز وضعیت کارم مشخص نیست.

حس‌هیچی ندارم.

بی خوابی

نصف شبی بی خواب شدم

فردا یه روز شلوغ دارم.

بیشتر استرس دارم خوابم نمیاد

اضافه وزنم دارم.

ورزش هم نمی کنم.

نه رقص نه مدیتیشن.

می بینم همین چیزها آدم و افسرده می کنه.

قیافم توی عکس ها شاد نیست.

خدایا

چطوری لاغر بشم....

توی همه عمرم نگران لاغریم بودم .

امروز

امروز از صبح پیگیر کارگاه فردا بودم به جناب خان زنگ زدم

بنده خدا کارمو انجام داد.

تا صبح خودمم درگیر بودم الان تموم شد

یه کارهایی دارم انجام میدم..

فعلا که حکم مون نیومده توی خونه آیم استراحت ...

البته نصفه نیمه

میریم و میایم.

من یه مقدار کارهای عقب افتاده رو انجام میدم.

بعدشم رفتم سر کارم .روی مطالعه کتابام تمرکز کنم

کارت هدیه

دیروز رفتم بانک کارت هدیه بگیرم.

بانک کشاورزی رفتم گفت باید حساب داشته باشید

آخرش رفتم بانک سپه...

چند دقیقه ای در صندلی نشستم.

دیدم یه باجه خالیه.

به متصدی بانک گفتم شما برام کارت هدیه صادر می کنید

گفت کار دارم باید منتظر باشید.

رفتم روی صندلی نشستم

باجه کناریش یه آقای جوانی بود.

که مشتری داشت اون که تموم شد.

یه خانمی دیدم وارد بانک شد

رفت جلو

یه بسته هدیه گذاشت جلوی اون آقای جوان...

همه همکارانش ریختند ببینند چیه...

شروع کرد سلام و علیک و ...

بعد من توی دلم گفتم ترانه که این زنه بدون نوبت بنشیند هدیه ام آورده که دیگه هیچی...

سریع رفتم جلو ...

گفتم آقا شما کار من و انجام می دهید؟

نگام کرد گفت باشه.

در حین انجام کارم بودم زنه بهش گفت اون پوشه چک برگشتی هارو بده.

بهش داد و بعدشم خداحافظی کرد و رفت...

بعد نشست سر حساب من...

گفت برای کارت هدیه باید استعلام حسابت و بگیرم.

واقعا حساب استعلام می خواد؟

بعد آمار حسابمو در آورد

دیدم یه نیم نگاهی کرد

خودش و صاف کرد

گفت خانم.........مبلغ قابل توجهی توی حسابته..

میدونید سود ندارد..

سود شده پنج درصد...

گفتم بله این ماه خیلی کم به حسابم واریز شد.

گفت...

اینجا امید بانک وام خوبی میده بهتون.

گفتم چطوریه شرایط یه مقدار صحبت کرد

گفتم همین که روی میز چسبوندید

گفت آره

گفتم یه عکس بگیرم.

گوشی و در آوردم یه لحظه دست خودش نبود می خواست گوشی و ازم بگیره واسم نرم افزار نصب کنه

گفت راحت میتونی با گوشی نصب کنی.

زبان بدنش کاملا معلوم بود

می خواست در جا برام انجام بده...

منم گفتم الان نصب می کنم ...

نصب کردم بعدش گفت البته خودتون غیر حضوری می توانید انجام بدید

گفتم اگه نتونستم بیام شما برام انجام می دهید.

از خدا خواسته

گفت بله انجام میدم.

بعد کارت هدیه ام و داشت انجام میداد گفت متن چی بنویسم

گفتم بنویسید تولدت مبارک

یک دفعه پشت سرش یه آقای مسن تر بود همکارش بود

هم من و نگاه کرد هم اونو...

نگاهش کردم دیدم این متصدی بانک حلقه ندارد.

یه جوری بود...

حالا منتظره من یه روز برم پیشش برای وام....

خخخخ....

کارتمو که گرفتم

خداحافظی کردم و اومدم از شعبه بیرون

یه خداحافظی گرم نمود....

خدایا شکرت...

تو دلم گفتم...خیلی وقته دیگه حوصله عشق یه طرفه ندارم....

اصلا نسبت به عشق زده شدم.

هر کسی و من جذبش میشم

بعد یه مدت

می بینم من اشتباه کردم

الان دیگه نمی‌رم تلاش کنم بذار طرف تلاش کنه بذار اونا برام بجنگند

اصلا هر چی به پسرها بی محلی کنی بیشتر میان سمتت

این طبیعت مرده‌است.

بی خیال ....

دانشگاه

کلاس های دانشگاه هم تموم شد...

خلاص شدیم رفت....

خدایا شکرت...

فکر کنم به اندازه‌ای که من خوشحال شدم

دانشجویانم خوشحال نشده باشند.

یکی شون گفت استاد چقدر زود تموم شد...

خدایا کمکم کن...

سازمان تبلیغات اسلامی

امروز آخرین جلسه از کلاسی است که در سازمان تبلیغات اسلامی برگزار شد

باورم نمیشه انقد زود شد هفت ماه ...

تا حالا دوره هفت ماه نیومده بودم

در هر صورت امروز اختتامیه هست.

ولی تجربه خوبی بود.

کوفتگی

امروز با مامان رفتیم دندان پزشکی

دندانش موقع غذا خوردن افتاد

دکتر گفت باید در بیاره.

بعدش ایمپلنت کند.

دیابت هم داره...باید بره پیش دکتر قلبش که اجازه بدن دندان پزشکی قرص آ اس آ رو قطع کنه. بخواد کار کنه.

فردا غروب می بریمش دکتر قلب ببینیم چی میگه.

امروز بردمش یه مغازه به زور بردمش لباس خریدم

مامان ها خیلی دلسوزند...

میگه حقوقتو نمی خواد خرج کنی.ولی راضیش کردم

بعدش من رفتم کیف برای خودم خریدم.

یه لباس بلند با کت خریدم.

می خواستم کفش اداری بخرم کفشم پاره شده

دیگه نخریدم.

چون کفش تنگ بود.

بعدش اومدیم خونه

ناهار از دیشب مونده بود قرمه سبزی همون و گرم کردیم خوردیم.

بعدش خوابم گرفت...رفتم خوابیدم

یه بدن درد شدید داشتم.

ساعت پنج بیدار شدم

هنوزم بدنم درد می کنه.

یه قرص ناپروکسن خوردم آروم بشه بخوابم صبح برم سرکارم

.

بی خوابی

عجیب بی خواب شدم خوابم نمیاد...

امشب داشتم فکر میکردم...

من مدتیه محدود کردم خودمو به اداره یا شغلم و خونه...

اصلا جایی نرفتم که دیده بشم

که بخوام ازدواج کنم.

از وقتی وارد شغل جدیدم شدم

انگار گوشه گیر تر شدم.

تازه امشب حتی یک نفر هم بهم پیام نداد تبریک بگه....

تنهایی یعنی همین.

فقط خانواده برات می مانند