عید مبارک
با اینکه شیفت بودیم ولی از رئیس ادارهمون اجازه گرفتیم و قراره انشالله سال تحویلو در کنار خانواده باشیم
دوستان عزیزم عید ۱۴۰۴ بر همه شما عزیزان مبارک انشالله که سال خوبی داشته باشید عاشقتونم.
با اینکه شیفت بودیم ولی از رئیس ادارهمون اجازه گرفتیم و قراره انشالله سال تحویلو در کنار خانواده باشیم
دوستان عزیزم عید ۱۴۰۴ بر همه شما عزیزان مبارک انشالله که سال خوبی داشته باشید عاشقتونم.
بچه ها سلام امشب شب قدر است برای هم دعا کنیم.
منم امشب مسجد میرم
قراره با گروه اداره مون بریم.
محل کارم هم بچه ها هفت سین چیده بودند.
خیلی خوب بود .
خانمی که قبلا داخل اداره جدیدم همکار من بود
قراره برگرده...
چند روزی اینجا باشد
ولی من فکر می کنم بازگشت دائمی است.
ناراحت شدم
من تازه بین همکاران جدیدم پذیرش شدم.
تازه ریاست با من ارتباط خوبی گرفته
همکاران با من سازگار شدند.
اما به این زودی...
مامانم میگه شاید جناب خان می بینم اون براش کارکردی ندارد
می خواد تو رو برگرداند.
نمیدونم والا...
فقط اینکه من نگرانم جاسوس نباشه
فردا میرم اداره اگه ایشون بخواد بیاد من شیفتم و عوض می کنم چون ایام عید نوروز هم باید شیفت باشیم.
تازه من ریاست اداره رو راضی کردم برام نیروی ساعتی بفرستند که این اتفاق افتاد.
امروز نیرو اومد واسم ...
راضی ام به رضای خدا هر چه خیر است انشاالله
امروز برای درب اتاقم که مشکل داشت مغزی گرفتم
به یه همکارم که اتاق کناریم بود گفتم میان برام نصب کنید گفتش باشه میام
بعد دیدم ازش خبری نشد
رفته بودم اتاق پذیرش دیدم دو تا دیگه از همکارا یه مردمون اونجا بعد بهشون گفتم گفتن باشه
ولی بازم منو پیچوندن و نیومدن
حرصم گرفت فتم خدایا من توی محیط مردانه کار میکنم همه مرد و هرک هم میگم پاشو بیا برام درمو درست کن نمیاد من چیکار کنم
یه لحظه به ذهنم رسید تو اینترنت و سرچ کنم نحوه باز کردن مغزی در و تعویضش رو ببینم دقیقاً همین کارو کردم
یه دور که ویدیو رو نگاه کردم یاد گرفتم چون با خودم پیچ گوشتی چهارسو برده بودم رفتم سراغ در پیچشو باز کردم مغزی قبلی رو درآوردم مغزی جدیدو گذاشتم دوباره پیچ و بستم به همین سادگی درست شد صلاً فکر نمیکردم اینقدر راحت باشه آخه
پریروز همکارم انقدر درو میکوبی که صداش کل اداره رو گرفته بود ولی من خیلی راحت و بدون دردسر درستش کردم البته اون پیچ توی مغزی در روز اول شکسته بود و دلیل اینکه در
رام میکوبید هم همین بود خلاصه اینکه خودم تنهایی از پسش براومدم با توجه به اینکه محیط مردانه است و ن خیلی نمیتونم با بقیه ارتباط داشته باشم و نگران اینم که کسی پشت سرم حرف نزنه باید ارتباطم رو برای کارهای مختلف کم بکنم تا به دیگران وابسته نباشم
خدایا شکرت که کنار من هستی
تو تنهام نذار رفیق همیشگی منو از شر آدمهای بد نجات بده
امروز درب اتاقم قفل نمی شد.
من یک ساعت باهاش ور می رفتم .
همکار اتاق رو به رویی
اومد رد شد هی می رفت و می اومد لفت می داد...
من گفتم خدایا الان دیگران راجع به من چه فکر ی می کنند این دیوانه اینجا رفت میده.
رفتم توی پذیرش اداره
دیدم به آقایی همکاره صداش کردم گفتم شما می توانید
درب اتاق من و قفل کنید
اومد کلی زور زد
آخر قفل کرد.
برای همین رفتم مغزی در خریدم
امروز دوستم بهم زنگ زد از شرایط جدید محیط کارم پرسید
من براش توضیح دادم
گفتم روحیه من به درد این کار نمی خوره.
ولی دارم سعی میکنم سازگار بشم.
اینجا بعضی ها اصلا ادب ندارند
ما محیط کارمون دانشگاه و کلینیک های تخصصی درمانی بوده
اما اینجا اصلا خبری نیست.
از اون محیطی که همه فرهیخته بودند
اومدیم اینجا بهش پیشنهاد کار در کلینیک تخصصی داده شده بود
گفتم معطل نکن عزیزم برو...
درب اتاقم دو روزه مشکل داره و قفل نمیشه...
من اول به یکی از همکاران گفتم بیاد
بنده خدا اومد واسم درست کرد....
ولی مشکل داره قفل و می چرخونم بسته نمیشه...
آخرش امروز رفتم مغزی گرفتم براش...
انشاالله درست بشه.
امروز از صبح اداره بودم
بعد از ظهر هم یک ماموریت کاری رفتم.
اونجا...
یه آقایی همکارموم بود اومد...
داشت با همکارم راجع به شارژ کارتش صحبت می کرد.
از همکارم پرسید به شمام دادند ...
همکارم گفت نه ولی به خانم...دادن
منم از فرصت استفاده کردم گفتم من تازه استخدام شدم
بهم کارت ....دادن
ولی از این مدل کارت ندادن .
یه ذره حرف زدم باهاش...
توجهش جلب شد.
زیاد صحبت نکردیم
ولی اداره بوووق
چقدر کارکنانش خوشتیپ و خوش هیکل بودند...
آدم خوشش می اومد اونجا کار کنه
امروز رفتم محل کار جدیدم صبح به خاطر یه سری کارها مجبور شدم برم اداره مرکزی گوشی همراهمو جا گذاشته بودم اداره
همه کارامو تا حد زیادی انجام دادم
وقتی برگشتم محل کارم رفتم از رئیسم پرسیدم که اجازه میدین من فردا برم اداره جناب خان و ایشونم گفت نه حق نداری اونجا بری تو نیروی ما هستی
من هم تماس گرفتم و بهشون اطلاع دادم و همکارم گفتش که ما با رئیس بزرگ صحبت کردیم و ایشون موافقت کرده
منم گفتم رئیس من اینجا میگه نه من چطور پاشم بیام هر وقت ایشون به من ابلاغ کرد من میام
خلاصه اینکه فردا من میرم محل کار جدیدم و هرکی میخواد تصمیم بگیره
اونا که این همه ادعاشونه که پاشو بیا پیش ما بیمار ببین
هنوز شغل منو نتونستن درست کنن
نمیدونم چه ادعایی دارند
من خودم برای هر اتفاقی آماده کردم و بس
رفتم حموم و برگشتم
آنقدر سبک شدم خوابم گرفته
از صبح رفتم بالکن و جمع کردم چهار تا پلاستیک زباله از بالکن جمع کردم هر چی وسیله قدیمی بود انداختم دور
کفشهای قدیمی و پاره هم انداختم دور....
لباسامو هم که به خیریه بخشیدم .
پرده اتاقمو هم عوض کردم .
احساس سبکی می کنم
امروز از صبح من رفتم نشستم سر کارهام ....
پوشه های همکار قبلی رو جمع کردم فرم جدید تشکیل دادم
بعدش ....
من و ماموریت نفرستادند
رفتم به همکار اتاق کناری گفتم
همکار قدیمی که رفته لطفاً برای من
یک اتوماسیون اداری جدید راه اندازی کنید من دیگه نمیتونم ورود کنم.
همکار اتاق بغلی برام نامه زد
دیدم جانشین من و صدا می کنه.
رفتم گفت برو اداره اصلی...
و اونجا درخواست اتوماسیون و ثبت کنید که براتون ایجاد بشه.
حالا رفتم ماشین پیدا نمی شد ساعت 12 و خورده ای رسیدم
راهنمایی کردند که از چه مسیری برم.
وارد شدم
یه آقای جوان و با مزه ای پشت میز نشسته بود
اطلاعات من و گرفت ...
و کارمو انجام داد پرسید نیروی رسمی هستی گفتم آره
بعد همه کارهامو انجام داد
تموم که شد گفتم میتونم برم گفت آره.فقط شنبه زنگ بزنید که نهایی بشه گفتم باشه میتونم شمارتون و داشته باشم یا همکارم به من اطلاع میده....
تو دلم گفتم الان میگه نه و...نمیشه شماره اتاق میده
برداشت گفت از این پس کلا کارتون با ماست...
باید کلا با ما در تماس باشید
تو دلم گفتم یا خداااا
فکر کرد من الان موبایلش و می خوام...
نگاهش کردم و موبایلم و دست گرفتم
پیش شماره شهر مون و گفتم و ابتدای شماره اداری رو...
قیافش تابلو بود انتظار نداشت این حرکت و بزنم خودشو سریع جمع کرد شماره اتاقشو داد...
خخخخ
ولی ازش خوشم اومد نگاهم کردم حلقه نداشت
هم سن های خودم بود....
آدم متاهل ها خودشون و جمع می کنند این مجردهان وا میدن سریع...
آخه تو اداره مون من اتاق یه متاهل رفتم سریع رفت در و باز کرد که تنها بودیم
شیطون نفر سوم نباشه...
ولی این آقا اصلا نگران نبود و خیلی راحت رفتار می کرد
البته در باز بود
من به خاطر موضوع پیش اومده
اول با خودم فکر کردم. دیدم جناب خان من و تهدید کرد ماموریت های اونا رو انجام بدید می فرستم شهر دور...
از طرفی رییسم میگه نرو اداره جناب خان...
من اومدم یه حرکت اساسی بزنم که من نسوزم
رفتم پیش رییس جدید بهش کل رزومه ام و نشون دادم
که بهش بفهمونم سطح من بالاست
گفتم رییس من و برای مأموریت ها نفرستید
جناب رییس هم گفت پیشنهاد شما چیه
گفتم درخواست نیرو برای مأموریت های اداری تا منم به کار خودم برسم
گفت برو جانشین من و صدا کن بیاد
وقتی بهش گفتم نامه نوشت که نیرو می خواد.
بعدشم رییس جدیدم رو به جانشینش کرد و گفت ببینم میتونم خانم ....از اینجا بردارم
یعنی من و ...
فکر کرد برام مهمه.
از این ور ایشان تهدید می کند از طرف دیگر جناب خان
براشون نقشه دارم
بعد گفت من کاری بود که می تونستم انجام بدم
تشکر کردم از اتاقش می اومدم بیرون این که راضی نمی شد نیروی غیر رسمی بگیرد راضی شد.
تو دلم گفتم بله نیرو خورد به هدف...
بعدش ولی من و فرستاد ماموریت منم رفتم.که فکر نکنه نمیتونم
از طرفی هم من دیگه اداره خودمون نمیرم
تا جناب خان با رییسم دعوا بیفتد بین شون.
و کنتاک کنند.
چون جناب خان من و تهدید به انتقال کرد به شهر دور و گفت اینجا هم دیگه نمیذارم بیای...
حالا تهدید می کنید ببینید چه می شود...
من حرکت میزنم می نشینم ببینم چی می شود...
راستش خسته شدم از تهدیدات اینا....
یا باید کار غیر تخصصی انجام بدم و به دستورات رییس جدید تن بدم
یا به حرف های جناب خان گوش بدم
ولی اداره اونام نرم
چون اگه اداره شون برم من نیروی اونجا محسوب نمیشن از طرف ریس شهرستان مون برام مشکل ایجاد میشه....
خلاصه که این داستان سر دراز دارد....
بین اداره ما و محل کار جدیدم دعوا شده سر من....
رییس محل کار جدید بهم گفت باید هر روز بیای.
جناب خان گفت نه دو روز باید بیای اداره ما
من موندم به حرف چه کسی باید گوش بدم.
خلاصه اینکه همکارانم پا شدند اومدند اداره جدید تا با هم صحبت کنند.
به خانواده ام گفتم.
گفتند اگه نیرو می خواستند باید همونجا نگهت می داشتند .
امروز بعد از ظهر با مادرم رفتیم بیرون به مامانم گفته بودم میخوام برای اتاقم یه پرده بگیرم
البته بیشتر هدفم این بود که ه پردهای بگیرم با وسایل خونه ست بشه
حالا که خدا را شکر من درآمدی دارم و این همه والدینم برام زحمت کشیدن الان میتونم براشون جبران کنم اگرچه اتاق خودمه ولی خب تا ابد که من اینجا نیستم و ممکنه ازدواج کنم و برم
اما پرده میمونه یادگاری
حالا بگم چی سفارش دادم
شبیه این عکس
از همین رنگ پیدا کردم
البته یک در و یک پنجره است که من گفتم کلا بزرگ و یکسره می خوام.
خدا کنه قشنگ بشه
من عاشق مدل پانچ هستم به نظرم مدل شیک و به روزی هست
در مورد بچه خیلی فکر کردم
اصلا بچه می بینم دلم غش میره...
خیلی دوست دارم پنج تا بچه می داشتم
نمیدونم همسر آینده ام موافقه یا نه....
خخخخخ
بیچاره بهش بگم فرررارررر
می کنه.
بهش میگم دو تا سومی و چهارمی هم ناخواسته میارم
آخه آنقدر دوست دارم وقتی پیر میشم یه عالمه بچه داشته باشم
خوش باحال قدیمیا...
دارم به این فکر می کنم
اگه با پوریا ازدواج می کردم خوب بود...
با هم یک خونه کوچولو اجاره می کردیم دو اتاق خوابه.
یک اتاق میشد کتابخانه و اتاق کارمون....
یک اتاقم میشد اتاق خواب...
آشپزخونه و پذیرایی...
اتاق کارم و فقط یک فرش پهن می کردم
یک پرده پانچ زیبا.
سبز الماسی خیلی دوست دارم
پذیرایی یه فرش و دورشم مبل و تموم
توی آشپزخونه هم جهازمو می چیدم و خلاص...
پوریا مدرسه می رفت
منم سر کار خودم...
به نظرم خیلی خوبه توی این سن آدم یکی و داشته باشد که فقط کنارش آروم باشد
خدایا آدم های خوب رو سر راهمون بذار...
پوریا رو دوست دارم چون همیشه راهنمایی ام می کنه
پوریا مجدد خبرم و گرفته برم مدرسه شون...
من این هفته خیلی کار دارم ولی خیلی دلم می خواد برم...
امروز در اداره همکارم بیرون بود وقتی برگشت من با تلفن صحبت می کردم .
بهم گفت متولد
چه سالی هستی؟
بهش گفتم....
به دفعه رفت بیرون....
بعد تلفنم تموم شد... گفت به آقای فلانی گفتم برات یک مرد خوب پیدا کنه.
گفتم شما آبروی من و میبری اینجا... خیلی کارتون زشت بود
الان اونا در مورد من چی فکر می کنند...
من دیگه اصلا روم نمیشه برم از اتاق بیرون.
گفت بهش گفتم نمیدونی...
آره جون خودش...
شوک بدتر از این نبود...
حالا منم سخت پسند
بیچاره اونی که برای من خواستگار بفرسته...
پشیمون میشه
بهش گفته حواست باشه ایشون استاد دانشگاه است..
اونم دهنش باز مونده...
دوستان کسی می دونه چطور میشه در ایتا تبلیغات انجام بدیم
جایگاه یک و دو خیلی گرونه...
دوستان عزیزم به نظرم انتقاد پذیری چیز خوبی است
من نمیدونم چرا از هر کسی انتقاد میکنم سریع بهش برمیخوره و ناراحت میشه
البته شاید درست و سازنده انتقاد نمیکنم
یه بارم که سازنده انتخاب کردم کار به جاهای باریک رسید
ما یه کلاسی برگزار میکنیم یک روز در هفته است توی یکی از جلسات کی از خانمها رفتار سبک نسبت به یکی از مکلاسیهای آغاز داشت وقتی من بهشون تذکر دادم ناراحت شدن
در صورتی که من دارم آسیبهای بعدیش رو میبینم
از قبل هم گفتم این کلاس ها چارچوب دارد....
باید رعایت شود.
من هر وقت می خوام با پوریا قرار ملاقات بذارم نمیشه...
کلا یه چیزی میشه که نشه....
فکر می کنید دلیلش چیه؟
اصلا دوست دارم ببینمش بهش نزدیک شم کیس خوبیه برای ازدواج اما نمیشه...
یادمه سال قبل هم خیلی تلاش کردیم همو ببینیم اما نمیشد...
مثلا جناب خان نبود کنسل می شد
یا مدرسه اونا بخاطر شرایط کنسل میشد
کلا برنامه روی نشدن بود...
آشپزخونه تکانی تموم شد....
برق افتاد کابینت ها ....
فقط ماشین لباسشویی از کار افتاده
من خیلی آب نریختن ....
فقط دربش و شستم....
دیشب ساعت ۹ شب یکدفعه مهمان اومد.
تا ساعت ۱ شب نشست
حالا ما همه ساعت ده شب می خوابیم
این بنده خدا اصلا متوجه نبود. آخه ساعت نه شب وقت مهمونی رفتنه؟
هیچی دیگه به زحمت بیدار نشستیم
....
صبح هم ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدم
خیلی سخت بود.
از پنج صبح تا ساعت ۱شب بیدار مونده بودم.
بعدشم رفتم مواد شوینده خریدم
برای خانه تکانی....
تا الان ظروف آشپزخانه رو می شستم
شستن تموم شد برم توی کابینت ها بچینم....
قرار شد هر هفته یک مقدار تمیز کنیم تا عید خانه تکانی مون تموم بشه
تصمیم گرفتم بعد از اینکه در شغلم قوی تر شدم
بعد شروع کنم به خواندن برای دکتری....که یک ضرب قبول بشم
و همین طور برم جلو......
باید اول از لحاظ مالی مستقل بشم.
به نظرم من باید تفاوت های شغلم بپذیرم.
من یک کارمند.......هستم.
وقتی پذیرفتم
می توانم همه کارهاش و انجام بدم
تنها راز موفقیت من همینه.
امروز که رفتم اداره
رییس گفت بیا باید بری جایی.
من منتظر شدم همکارم اومد.
یه آقای دیگری هم بود گفتند ایشون مسئول شماست.
با هم چند جا رفتیم دوباره برگشتیم اداره.
آخرش همه شون اومدند توی اتاق من .
یک جلسه تشکیل دادیم
و بعدشم خداحافظی کردند و رفتند. اینم روز پنجشنبه مون...
کلا من توی اداره ماموریت هستم
البته هیچی نمیگم یادم نره من خیلی شغلمو دوست داشتم.
نیروی انسانی هم خدا خیرش بده
کلا از من توی همه برنامه هاشون استفاده می کنند.
کارهای خودم مونده.
امروز صبح وقتی رفتم اداره تصمیم داشتم که کارهای متفاوتی انجام بدم
یک دفعه رئیس دارهمون صدام کرد و گفت باید بری ماموریت کاری
گفتم چشم
با ماشین اداره رفتم اداره بوق
اونجا بهم گفته بودند برم پیش یک آقایی...
من وارد که شدم مسئول حراست اونجا رو دیدم
بهش سلام دادم و گفتم من برای فلان موضوع اومدم با آقای فلانی یا فلانی کار دارم.
گفت ایشون هستند باید با ایشان بروید
باهاش از اداره خارج شدم دم در منتظر بودیم ماشین بیاد دنبال مون
اون آقا به من گفت شما کارآموز هستید؟
گفتم نه نیروی رسمی هستم
پرسید رسمی ؟
گفتم بله.دیگه هیچی نگفت...و تمام مسیر ساکت بود
رفتیم یه اداره دیگه ...اونجا یه آقای که رییس اونجا بود اومد
معلوم بود هیززز است.
هی می خواست با من حرف بزنه و سر حرف و باز کنه
و از من نظرخواهی می کرد.
آخرین حرفی که گفت بهش گفتم من در جریان نیستم.
این آقایی که با من بود خودش مسئول حراست بود.
و آدم خوبی بود من دلم گرم این بود و گر نه با این مردک سکته می کردم.
خلاصه اینکه این مردک ما رو با ماشین شخصی خودش رساند اداره بوق دیگری....
اونجا رسیدیم منتظر شدیم
چند نفر دیگه اومدند
مثل این ماموریت های سری بود از این اداره به اون اداره از این ماشین به اون ماشین می رفتیم.
خخخخ
بعد می خواستیم به جای دیگری بریم برای بازدید
همون رییس هیزه...
می خواست من با تیم نرم.
هی تاکید می کرد جا نداریم ماشین شخصی کسی ندارم خانم باهاش بره.
حالا خود کثیفش ماشین شخصی داشت
عوضی...
من سمتم و کردم سمت رییس اون مکان جدیدی که رفتیم گفتم
یکی از همکاران تون صحبت کردن یه خانمی قرار است بیاد فکر میکنم به حضور من نیاز است.
با هم صحبت کردند و به من گفتند باید شما هم بیاید من رای شون و زدم و باهاشون رفتم.
بعد اون مردک گفت با ماشین فلانی بیاید.
من که دنبال اون آقای حراستی بودم و هر جا می فن دنبالش بودم
اون چون آدم خوبی بود احساس امنیت داشتم کنارش .
این رییسه رو میدادیم چندشم می شد.
فرار میکردم
با آقای حراستی سوار یه ماشین شدیم
رفتیم بازدید و انجام دادیم
بعدش دوباره با آقای حراستی برگشتم .
توی مسیر ماشینی که باهاش بودیم اون و اداره خودشون پیاده کرد منم رساند اداره خودمون.