داستان دعوا سر من
من به خاطر موضوع پیش اومده
اول با خودم فکر کردم. دیدم جناب خان من و تهدید کرد ماموریت های اونا رو انجام بدید می فرستم شهر دور...
از طرفی رییسم میگه نرو اداره جناب خان...
من اومدم یه حرکت اساسی بزنم که من نسوزم
رفتم پیش رییس جدید بهش کل رزومه ام و نشون دادم
که بهش بفهمونم سطح من بالاست
گفتم رییس من و برای مأموریت ها نفرستید
جناب رییس هم گفت پیشنهاد شما چیه
گفتم درخواست نیرو برای مأموریت های اداری تا منم به کار خودم برسم
گفت برو جانشین من و صدا کن بیاد
وقتی بهش گفتم نامه نوشت که نیرو می خواد.
بعدشم رییس جدیدم رو به جانشینش کرد و گفت ببینم میتونم خانم ....از اینجا بردارم
یعنی من و ...
فکر کرد برام مهمه.
از این ور ایشان تهدید می کند از طرف دیگر جناب خان
براشون نقشه دارم
بعد گفت من کاری بود که می تونستم انجام بدم
تشکر کردم از اتاقش می اومدم بیرون این که راضی نمی شد نیروی غیر رسمی بگیرد راضی شد.
تو دلم گفتم بله نیرو خورد به هدف...
بعدش ولی من و فرستاد ماموریت منم رفتم.که فکر نکنه نمیتونم
از طرفی هم من دیگه اداره خودمون نمیرم
تا جناب خان با رییسم دعوا بیفتد بین شون.
و کنتاک کنند.
چون جناب خان من و تهدید به انتقال کرد به شهر دور و گفت اینجا هم دیگه نمیذارم بیای...
حالا تهدید می کنید ببینید چه می شود...
من حرکت میزنم می نشینم ببینم چی می شود...
راستش خسته شدم از تهدیدات اینا....
یا باید کار غیر تخصصی انجام بدم و به دستورات رییس جدید تن بدم
یا به حرف های جناب خان گوش بدم
ولی اداره اونام نرم
چون اگه اداره شون برم من نیروی اونجا محسوب نمیشن از طرف ریس شهرستان مون برام مشکل ایجاد میشه....
خلاصه که این داستان سر دراز دارد....