فاصله ...

این پوریا همش خودش بهم پیام میده

دیشب که بهش گفتم بیا کارگاه...

صبح نیومد ....

ظهر دیدم پیام داده من مریض بودم نتونستم بیام...

مریض که منم مریض شدم...

دیگه اصلا دعوتش نمی کنم...

الان دیگه به اندازه دعوتش کردم...

دیگه میرم توی فاز فاصله ...

تا اون خبر بگیرد...

اونم مثل محمد شده...

من دو روز خبرش و نگیرم خودش پیگیر است...

الان دیگه فکر کنم تنور داغه باید فرار کنم تا اون بیاد دنبالم....

این رازهای جذب مردان بود...

من تا حالا نمی فهمیدم...

پوریا

امروز داخل گروهم نوشتم فردا دوره آموزشی دارم...

پوریا پیام داد این چیه...

براش توضیح دادم... مایل هست بیاد...

بعد ازم پرسید کجا گذراندیم... بهش گفتم...

خیلی خسته ام امشب..

الان

الان دانشگاه هستم....نماز خواندم...

بعد از ظهر قراره برم با مامانم دکتر...

سرما خوردم...

دو تا کادو هم بدهکارم...

برای نزدیکان اونم باید بخرم...

از این پس اداره بووووق باید دو روز برم ...

اداره خودمون هم دو روز...

این ماه خونه تکانی هم داریم...

زمان

انگار در زمان گیر افتاده ایم..

هر جا تو خواستی بیایی زمان یار نبود...

من چو پیگیر تو بودم ...

ره تو هموار نبود...

تا تو می رسیدی...

من رفته بودم ...

انگار فاصله هم با ما در پیکار بود...

بین من و تو ...شوق دیدار بسیار

کاش زمین و زمان و مکان

این همه پر اطوار نبود...

دل من در پی مژگان تو اما ...

عاشقی از سوی من به تو اجبار نبود...

ز خدا می طلبد دلم دیدن رخ یار

گر چه قلبم به دیدار تو امیدوار نبود...

خبرت هست از سفری دور و شاید هجرت ای یار...

این سفر دست خودم نیست و به اختیار نبود...

این بار تو دیر برسی من می روم...

گویی که شوقی از اول در کار نبود...

عاشقی سهم من و تو انگار نبود...

شعری از من در وصف پوریا ...

عاشق شدم رفت...

خخخخ

خیلی وقت بود طبع شعرم گل نکرده بود...

آخرین شعرم و نمیدونم کی گفتم....

شعر سپید است ،....

شعر سپید یا شعر شاملویی یا آزاد، گونه‌ای از شعر نو فارسی است که در دهه ی سی شمسی و با مجموعهٔ هوای تازه از احمد شاملو ظهور پیدا کرد و شاید بتوان آن را با شعر آزاد (به فرانسوی: vers libre) در ادبیات کشورهای غربی مقایسه کرد. تفاوت عمده این آثار با نمونه‌های قبلی شعر نو در فرم شعر بود. در این سبک عموماً وزن عروضی رعایت نشده ولی آهنگ و موسیقی نمود دارد.

در دسته‌بندی عرفی شعر نو فارسی، گاهی به هر شعری که در قالب شعر نیمایی نگنجد سپید می‌گویند. در کل شعر سپید را شعر نو، بی‌وزن، منثور یا آزاد نیز می‌گویند. از جهتی چون در پی شعر نیمایی بوده و متفاوت با آن از قید وزن عروضی نیز رها شده در عین حال برخلاف موج نو (شعر منثور) همچنان با فرم نثر متمایز بوده اصطلاحاً شعر بی‌وزن یا آزاد نامیده می‌شود.

برخی از منتقدان متاخر شعر سپید مانند محمد مستقیمی شعر سپید را پالاییده‌ترین نوع شعر فارسی می‌دانند که خود را از موسیقی و همهٔ چیزهای دیگر آزاد کرده‌است. وی در کتاب آیینه پردازان خود با این تعریف از شعر که کلامی است مخیل دربارهٔ شعر سپید یکی از دلایل خوانده شدن این شعر به عنوان شعر سپید را معنی و خوانش سپیدی‌هایی می‌داند که در تقطیع‌های شعر سپید در فضای خیال خواننده بازآفرینی می‌شود یا خواننده آنها را در فضای خیال خود پر می‌کند. به نظر وی «در شعر سپید به دنبال موسیقی نباشید چون شعر سپید به معنای شعر بی‌قید و بند است این شعر از قیود موسیقی که هنر دیگریست خود را رها کرده و صفت سپیدیش به همین معناست مثل ازدواج سپید پس نه موسیقی دارد نه نیازی به موسیقی دارد و آن تعاریف شعر سپید یعنی آن که خواننده سپیدی‌های کاغذ را هم بخواند همه ناشی از ناآگاهی در مورد این صفت و کاربرد آن است سپید یعنی بی‌قید»[۱]

پوریا

میگم چرا من و پوریا نمیشه با هم ملاقات کنیم؟هر کاری می کنیم نمیشه...

به نظرتون اگه اون بهم گرایش داشته باشد تلاش بیشتری می کند؟؟؟

دیشب داشت در مورد خواهرش صحبت می کرد...

می گفت خواهرش مستقل نیست از لحاظ شخصیتی،مالی و......و این از نظر اون عیب بود...

ویژگی شخصیتی هم براش مهم بود...

که تیپ شخصیتی برونگرا باشد چون خواهرش برونگرا بود...

بعضی ملاک هاشو پیدا کردم...

کتاب عشق ویرانگرو هم خوانده دارم می خوانم ...

خیلی دوست دارم ببینمش...

با رفتار امروزش نگاهم بهش مثبت شد...

به قولش متعهد هست بر خلاف محمد...

چون بهم قول داده بود باز هم خودش و رسوند.

و این برام ارزش داشت...

امروز

امروز کارگاه آموزشی برگزار شد...

خدا رو شکر همه چی خوب بود...

محمد دروغگو که نیومد...

عشقش هم نیومد...

اصلا فقط ۱۰ نفر اومدند حالا من و بگو چه تدارک پذیرایی دیده بودم...

منتظر پوریا هم شدم دیدم اونم نیومد...

دیگه هیچی....

کارگاهم تموم شد

بعدش دیدم پوریا ساعت یک و نیم داره زنگ میزند...

گوشی و گرفتم گفت من کار اداری داشتم تا حالا زمان برد

الان دانشگاه هستم گفتم بیام ...

که اومدم گفتند کارگاه تموم شد...

گفتم بله ... کاش زنگ می زدید...

گفت با خودم گفتم سر کلاس مشغول تدریس هستید نیم ساعت آخر بیام ...بخاطر شما که دعوت کردید...اومدم.

گفتم مرسی انگار حضور داشتید همین که تشریف آوردید ممنونم...

ولی ما زودتر تموم کردیم...

نمی‌دونم چه خیری هست کلا ...

ذوق دیدنش و دارم و اون هم...

ولی قسمت نمیشه همو ببینیم ...

هر بار یک اتفاقی یک چیزی فاصله می اندازد...

اگه من برای کارم برم تهران که دیگه هیچی...

اصلا نمیتونم ببینمش...

فردا

فردا قراره کارگاهم و داخل دانشگاه بووق اجرا کنم مهمون دعوت کردم...

یه عالمه...

یه دفعه این پسره محمد زنگ زد می‌خوام بیام...

گفتم بیا...

گفت هزینه گفتم نه نمی خواد...

بعدش گفت من اصلا دوست دارم بیام شما رو ببینم بیشتر به همین خاطر دارم میام آنقدر مشکلات داشتیم بیام برات تعریف می کنم...

نمیدونم ایشون چقدر با من احساس صمیمیت می کنه..

پوریا هم قراره بیاد ...

اینم بیاد...

تازه عشق محمد و هم دعوت کردم...

خخخخخ

یعنی چه شود...

همون که ازش خواستگاری کرده...

دلم می خواد فقط بخندم...

من که مجری دعوت کردم و سرود و ...

همه چیز قرار چه عالی پیش بره..

انشاءالله

خدایا کمکم کن...

امشب

امشب اصلا حالم خوب نیست...

مریضم....

دلم سرم می خواد...

میگم پوریا امروز بهم پیام داد...

گفت که می خوای اگه نفرات کارگاه کامل نشدن من استوری کنم ...

منم گفتم باشه...

۱۵نفر..

پرسید قیمت دوره چند...

گفتم...

بعد دیگه جواب نداد...

چند بار هم آنلاین شده

...

موهام

توی اتاقم نشسته بودم با مامانم صحبت می کردم...

مامانم گفت موهاتو چرا شونه نزدی...

شانه بیار برات شانه بزنم

گفتم تا الان با کش مو

بسته بود تازه باز کردم...

شروع کرد به شانه زدن ...

گفت یاد بچگی هات افتادم ...

موهاتو شونه می زدم...

چه زود بزرگ شدم نه؟؟؟؟؟

انگار نه انگار ۳۰ سال گذشت

فکر کنم فقط می خواست به یاد کودکیم شونه بزنه...

دعوت

قرار هست کارگاه آموزشی حضوری برگزار کنم .

پوریا رو دعوت کردم.

بهم گفت با کمال میل...

جناب خان و هم گفتم بیاد...

چند تا از دانشجویان و دوستانم و هم دعوت کردم.

کلا نصف شون مهمان هستند...

بی پروا نویسی

اینجا تنها جایی است که میتونم بی پروا از احساساتم بنویسم...

ولی توی دنیای واقعی...

همش یک ماسک روی صورت من هست...

به نظرم ما میون آدمها خود واقعی مون و پنهان می کنیم...

یه پرسونا یا ماسک روی یا نقاب روی صورت داریم...

بعضی از دوستان به خودشون جسارت دادند و به من فحش می دادند توی نظرات...

خیلی زشت است اصلا شما کی هستید که به من توهین می کنید...

خیلی ناراحت شدم که قضاوتم می کنید.

من یک دخترم.اعتقادات خودمو دارم و ارزش های خودم

هیچ دلیلی هم ندارم برای کسی توضیحی بدم و یا بهش ثابت کنم ...

بعداً نوشت

شدیداً به ازدواج معتقد هستم...

و دنبال همسر می گردم...

و دارم پاک زندگی می کنم

تا الان هم نتونستم پیدا کنم... همسر جان رو

اما پیدا می کنم...

ناراحت

بچه ها از وقتی رزومه ام و برای پوریا فرستادم...

دیگه بهم پیام نداده...

آخه من داخلش نوشتم نیروی رسمی نیستم...

الان که چند روزه بهم پیام نداده...

یعنی چون من رسمی نیستم دیگه بی خیالم شده؟

من که اصلا پیگیری نکردم ...

چون دلم نمی خواد راجع به من فکر بد کنه...

یا فکر کنه دم دستی ام...

یا اینکه کارمند هست دنبالشم...

ولی به نظرم اگه یک مرد بخاطر کارمند رسمی نبودن ...

قراره من و نخواد همون بهتر...

که نخواد...

تازه می خواستم دعوتش کنم بیاد کارگاه آموزشی...ام....

من ایران را دوست دارم

سلام صبح بخیر

حالا هم باید لباس بپوشم بعد قرار گذاشتم با همکارانم برم راهپیمایی...

البته راهپیمایی نمیرم غرفه داریم...

داخل غرفه می ایستیم...

برم یه کم ایران ایران بخونم...

شروع شد

بچه ها این پسره باورتون میشه از دیروز بهم پیام نداده...

من ناخودآگاه منتظرشم

چه چیزی هستن این پسرا...

خوب بلدن ...

دل طرف مقابل و ببرند از اونجایی که من قبلا گول اون یارو محمد و خوردم بر این اشتیاق غلبه می کنم تا آخرش...

خودش پیام بده...

ولی خودمونیم دلم برای پوریا تنگ شده...

جذاب

برام خیلی جالبه که بدونم پوریا چرا بعضی شب ها تا ساعت ۲ و ۳ شب بیداره...

هفته قبل که شیفت عصر بود این هفته شیفت صبح است...

کنجکاوم...

روزها اکثرا آنلاین نیست...

ولی شب ها هست...

ایتا

از اونجایی که من نمیتونم پیام مخاطبان و بی پاسخ بذارم...

کلا ایتا رو قطع کردم..‌

تا پوریا پیام می دهد نبینم..

چه معنایی دارد...

عدم دسترسی

آمار پیام دادن این پوریا زیاد شده...

دیگه باید از دسترس خارج بشم...

به بهانه های مختلف...

صبح که سر موضوع وزارت ورزش و جوانان

امشب سر موضوع مطالب کانالم و....

خودش و که خیلی خوب جلوه میده...

که فقط کار اداری دارد انجام ق دهد یه موسسه فرهنگی هم دارد

...

ولی من چشمم ترسیده...

نمیخواهم صمیمی بشم...

حس بد

خیلی حس بدی است به دیگران بی اعتماد بشی...

نسبت به یکی از همکاران این حس و دارم

عید

عید همه تون مبارک...

دیشب دیدم باز این پوریا بهم پیام داده...

که وزارت ورزش و جوانان

پیگیری کارمو انجام داده... و نوشته بود ویس بفرستید

بعد هم می خواست واسم کلاس برگزار کند...

گفت در قالب اون طرح شش میلیون بودجه می گیرد و به مدرس هم مبلغی می دهند...

منم برای اینکه طاقچه بالا بذارم و اینکه بهش اعتماد ندارم

گفتم خارج از شهر نمیام...

و این طرف سال هم نمیشه...سرم خیلی شلوغه

گفت نه ما هم برای سال آینده می خواهیم...

منم پاسخ ندادم ...

بعد حرف طرح پژوهشی برای وزارت ورزش و جوانان و پیش کشید ...

و ویس می فرستاد

گفتم ببخشید من نمیتونم الان ویس گوش بدم ساعت یازده نیم شب بود...

گفت پس فردا گوش بدید و جواب بدید شب خوش...

بی تربیت...

منم یه متن نوشتم که داخل دانشگاه طرح و اجرای کنیم

اونم گفت دانشجو برای کلاس رایگان نمیاد بنشینه...

منم جوابشو ندادم..

تا امروز صبح ساعت ۹ و نیم جوابشو دادم...

سر درد

بعد از ظهر که اومدم خونه ...

خواستم بخوابم ...

نمی تونستم...

بعد مهمان اومد از اون موقع هنوز چشمم درد داره...

قرمز هم شده...

وزنم هم اضافه شده...

۶۵ کیلو

موضوع جدید

دیشب پوریا بهم پیام داده...

یک کارگاه میخوام ثبت کنم گفتم اگر شما ... اسم شما رو رد کنم

گفتم منظورتون اینه من براتون کارگاه بذارم؟

به نظرم خیلی مشتاق هست من و ببینه...

چون بهش گفتم دیدارمون سه هفته دیگه است احتمالا...

الان داره پیشنهاد کارگاه میده بهم...

منم براش نوشتم بله میتونم مخاطبان چه کسانی هستند ؟

فعلا ببینم فازش چیه...

پوریا

میگم این. روش آقایون برای اینه که دل خانوما رو به دست بیارند؟

اینکه بهش زنگ بزنند و پیام بدهند یکدفعه ارتباط و قطع کنند...

الان مثل محمد ذهنمو درگیر کرده...

ولی ایندفعه من اصلا پیگیری نمی کنم...

هیچ مردی و پیگیری نمی کنم...

ولی ذهنمو درگیر کرده....

پوریا

امشب ساعت های 9شب بود دیدم پوریا دارد زنگ میزند..

گوشی و برداشتم ...

تو دلم گفتم برای چی زنگ زده...

راجع به بیمارش کلی صحبت کردیم ...

آخرش قرار شد بیمار و بفرسته اداره ما...

در مورد جلسه با جناب خان صحبت کردیم که تا دو هفته دیگر به تعویق افتاد...

بعد گفتم شما اصرار دارید من حضور داشته باشم و گر نه میتونم هماهنگ کنم شما تشریف ببرید اداره...

این حرف و زدم یه کم مکث کرد بعد گفت شما باشید بهتره...من دفعه اول هست اونجا میام و آشنایی ندارم...

شما معرفی کنید با جناب خان بیشتر آشنا بشم..

گفتم باشه...

آخرش گفت هر چی خیر باشه...

از یک طرف هر چند شب یکبار زنگ میزند...

امشب حس کردم فقط می خواد با جناب خان ارتباط بگیرد

بهش گفتم من نمیام باز گفت شما هم باشید بهتر است...

دوست ندارم درگیر رابطه عاطفی یک طرفه بشم ...

برای همین رفتارهلشو اصلا قضاوت نمی کنم...

اون یک معلم است فقط می خ.اد بیاد جناب خان و ببیند و باهاش آشنا بشه و باهاش ارتباط بگیرد...

منم واسطه آشنایی هستم ...

در خلال این آشنایی ازش می خوام طرح پژوهشی من و اوکی کند...

پوریا اینجا میگم پوریا...اونجا آقای معلمه،،

امروز قرار بود پوریا بیاد اداره ما...

با جناب خان صحبت کنیم...

ولی جناب خان دیر اومد منم ساعت 9صبح زنگ زدم به پوریا

گفتم

جناب خان هنوز نیومده...

یک روز دیگه باهاشون هماهنگ می کنم...

و جلسه کنسل شد...

رفته بودم آرایشگاه انقدرم به خودم رسیدم...

که پوریا رو ببینم ...نشد دیگه...

خیلی دوست دارم ببینمش...نمیدونم اونم این حس و به من داره یا نه...

البته دو بار دیدمش...

ولی این بار یه چیز دیگه است...

کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی...

نگه دار دلی را که برده ای به نگاهی...

آمار

امروز رفتم اداره نشستم به نوشتن آمارم...

هنوز بیستم نشده تکمیل کردم مشکل برام پیش نیاد ...

حوصله ندارم ‌‌....

رنگ مو...

می خوام موهامو رنگ کنم...

حس اش نیست از صبح ...

حموم هم باید برم...اونم نرفتم...

شهر ما آنقدر سرده....بارون شدید میاد ...

رفتم روی بالکن ...

روز جمعه ای مرتب کنم ...

یخ زده بودم...

پوریا همون آقا معلم جدید

میگما این کاریزماتیک رفتار کردن اثر دارد هااا...

من نسبت به آقای پوریا

کمی فاصله گذاری کردم می بینم پوریا پیگیری می کنه...

فقط باید حواسم باشد

مثل محمد نشه...

مردها همین هستند زیاد بهشون نزدیک بشی فکر می کنم چی هستند قدر دوست داشتن رو نمیدونن...

یا فکر می کنند سبک هستی و دم دستی...

حالا که من این مدلی میرم ببینم چه می شود...

آقای معلم

امروز ظهر بود دیدم آقای معلم زنگ می زند...

جواب دادم ...

می خواست بیمار ارجاع بده...

کلی اطلاعات ازم گرفت...

بعد گفت من معلم هستم و ...و تهش رسیدیم به اینکه در مورد یه موضوع همکاری کنیم تا گفتم سریع گفت پس من یه جلسه بیام اداره تون با هم نشست داشته باشیم

خیلی دوست داره من و ببینه انگار

گفتم این

مسایل باید با جناب خان صحبت کنیم

گفت باشه ولی شمام حضور داشته باشید...

خلاصه اینکه فکر کنم...

اون جمله پروفایلش که نوشته بود...

کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی ...

نگاه دار دلی که برده ای با یک نگاهی...

واسه من بود...

آخه من از اینستاگرام بیرون اومدم اون جمله رو پاک کرد...

الآنم که رغبت زیادی به دیدار من داره....

آقا هنوز

خبری از طرح پژوهشی بهم نداده...

مثلاً قول داده بود هااا....

فعلا داره آمارمو در میاره...

ولی من که اصلا میگم عاشق من نیست...

هر رفتاری هم کنه به خودم نمی گیرم...

آخه حوصله شکست عاطفی ندارم می خواهم کار پژوهشی کنم نه عاشقی...

اگه دوستم داشته باشد میاد خواستگاری...

میترسم مثل موردهای قبلی عاشق بشم باز من و نخواد....

با مردها باید سخت بود

نخبه

نمیدونم من و به عنوان نخبه قبول می کنند یا نه...

کلی گواهی دارم و همه را دارم بارگذاری می کنم از دیروز هنوز تموم نشده ... گواهی دوره آموزشی ها رو گذاشتم فقط چند تا مونده

تدریس خانم که هنوز تموم نشده...

اگه تا آخر هفته کتابم هم فیپا و شابک بگیرم حل میشه ‌.....