روز پر دردسر
امروز یه روز پر دردسر داشتیم
خبر خوب اینکه شغل هم برام زدند.
و مبلغ حقوق ام افزایش پیدا کرده...
خدایا شکرت
امروز یه روز پر دردسر داشتیم
خبر خوب اینکه شغل هم برام زدند.
و مبلغ حقوق ام افزایش پیدا کرده...
خدایا شکرت
امروز از اون روزها بود دلم نمی خواست از اتاقم بیام بیرون...
ولی بقیه می اومدند اتاق من....
دوست داشتم تنها توی اتاق خودم فقط کارهامون انجام بدم.
مگه میذارند آدمو....
اون یارو خودشیفته رو امروز ندیدم
خدا را شکر
راستی حقوق هم ریختن برامون نمیدونم حقوق خودمه یا نه.
یعنی نمیدونم قاره هر ماه اییقد بریزند یا نه
آخه من از وقتی استخدام شدم
یه ماه ۶ میلیون
یه ماه معوقه
یه ماه ۱۳ تومان
یه ماه ۱۶ تومان
الآنم که کلا گیجم
ماه بعد مشخص میشود همینه یا بیشتره
و اینکه متوجه شدم چون هنوز شغل بهم ندادند
اضافه کاری من و برای دیگران می ریختند
به سه نفر زنگ زدم
یکی شون به حساب من واریز کرد....
بعد همکارم پرسید پیدا شون کردید گفتم بله
تعجب کرد...
خخخخ
این معاون مون خیلی روی مخه....
اصلا راه نمیاد
امروز من و دوباره فرستاد ماموریت...
میگم ارباب رجوع دارم
میگه همه رو تعطیل کنید بروید
منم کارمو سپردم به همکارم
بنده خدا کمکم کرد
یه طوری رفتار کردم که اونی که باهاش رفتم احساس کرد من هیچی بلد نیستم
چون من زیاد سوال پرسیدم اون فکر کرد استرس گرفتم
در صورتی که من باید همه زوایای کار و بدونم
بعد گفت شما اصلا روحیات تون با این شغل سازگار نیست
گفتم بله دقیقا همین طور است
من اصلا برای کاری که ازم می خواهند استخدام نشدم.
خدایا عاقبت همه ما رو به خیر کن
آمین
اونم منم منم میکرد
نتونست از پس ماموریت بر بیاد...
تو دلم کلی خندیدم
خخخخ
تصمیم گرفتم از این به بعد که روزه چهارشنبه میخوام برم دانشگاه گوشیمو بذارم روی حالت عدم دسترسی که هر کسی زنگ بزنه نتونه با من ارتباط بگیره همینو بس
چند روز پیش یک ماموریت کاری با یکی از همکاران ماموریت کاری رفته بودم بعد اون فرد به من گفت که شمارتونو میشه بدید من شمارمو بهشون دادم اما به ایشون گفتم که در ساعت غیر اداری با من اصلاً تماس نگیره و اون هم مدعی شد که قطعاً همینطوره
دقیقاً دو روز بعد در ساعت غیر اداری جهت ماموریت با من تماس گرفت البته من نمیدونستم ماموریت اصلاً جوابشو ندادم و اصلاً هم پیگیری نکردم
خخخخخ
بعد دیدم که ایشون امروز توی اداره آمده در اتاق منو میزنه و دم در به من گفت که من با شما تماس گرفتم
ولی شما پاسخ ندادید و من هم خودم رو زدم به کوچه علی چپ که یعنی متوجه نشدم
و اونم یه جورایی منو تهدید کرد که کار سازمان اگر انجام ندید شوخی با کسی نداره
همینطوری نگاهش کردم خواستم یه حرفایی بگم که میتونستم اگه بگم عواقب بدی برای خودم داره
فقط سکوت کردم و نگاهش کردم بعد گفتم خب چی شده
با یه حالت بیاعتنایی گفتم چه کارم داشتین
گفت که کار پیش اومده بود تماس گرفتم که تشریف بیارین اداره ساعت ۴ غروب
و و بعد از اتاقم رفت بیرون تو دلم خندیدم گفتم ن سازمانی که تو داری ازش حرف میزنی اصلاً نمیتونه به من بگه چرا این کارو انجام ندادی ون استفاده از من توی ماموریتها خلاف مقرراته
من این حرفا رو به رئیسمون گفتم و کر نمیکنم گفتنش برای هر کسی که از راه میرسه و زر میزنه لازم باشه
همونجام بهش گفتم اگر ماموریتی قراره به وجود بیاد باید ریاست اداره یا جانشین و معاونت با من تماس بگیرند و شما باید با اونها هماهنگ کنید
تقریبا نیم ساعت بعد وباره دیدم این آقا مد در اتاقمو میزنه
گفتم بله گفت بیاین رئیس کارتون داره
رفتم و دیدم بله باید برم یه ماموریت ن که میدونم همش زیر سر این یارو هست
همکارم بهم گفت ما میتونید نرید افراد دیگری هستند جهات انجام این کار
رفتم با معاونت اداره صحبت کردم راضی نشد گفت نه باید حتماً خودت بری موضوع خیلی خیلی مهمه
فقط اینکه بگم خدا عاقبت منو با این جماعت بخیر کنه این جانشین بسیار آدم لج درا رو خودشیفته ای هست
پس فکر میکنه همیشه و این سمت میمونه نهایتش دیگه بخواد بمونه تا یه سال دیگه است البته طبق چیزی که من شنیدم اگه راست باشه دندون روی جیگر بزارم همه اینا تموم میشه
امروز که رفتم اداره بهم گفتن باید ماموریت کاری برم...
هیچی دیگه درب اتاقم بستم و رفتم.
کلی داستان داشتیم
یه خانمه گیر داده بود ازدواج می کنی
گفتم بله
میگفت توی سن تو کارمند پیدا نمیشه...
خخخخ
آحه یک مورد سراغ داشت شغل آزاد....
منم گفتم نه من شغل آزاد دوست ندارم...
بعدش تا ظهر اونجا بودیم عصر برگشتیم بعد اومدم خونه لباسامو عوض کردم رفتم دانشگاه کلاس داشتم
ولی نای حرف زدن نداشتم
ولی بچه ها مرسی از همه تون
واقعا حس خیلی خوبی بهم دادید
از اینکه بهم کمک کردید
پنل پیامک مدیانا خیلی راحت بود الان دارم انجام میدم.
مرررررسی عشقا
خوشحالم که شما ها رو دارم .
سلام بچهها خوبین میگم که میتونین آدرس چند تا پنل پیامک خوب و به من معرفی کنید به خاطر اینکه چند روزه دنبال یه پنل پیامکم از پنل پیامک ملی استفاده کردم چند روز گذشته هنوز تازه بهم میگن خطمون دچار مشکل شده یه پنل پیامکی که راحت بشه عضو بشم و دردسرم نداشته باشه یلی زود هم راهاندازی بشه
دیروز رفتم میکروفون و پایه دوربین خریدم
برای ضبط ویدئو
کیفیت شونم خوب است...
باهاش یه ویدئو ضبط کردم واقعا کیفیت صدا خوب بود
امروز تلفن همراه من از صبح خاموش شده بود
و شارژرم و یادم رفت ببرم
گوشی ندارم کلا...
خخخخ
امروز اومدم دانشگاه
اینجا یکی از جاهایی است که حال خوب و بعد این همه مدت تجربه کردم
همیشه عاشق تدریس بودم...
خدا رو شکر
اومدم دانشگاه
به مسئول آموزش دانشگاه گفتم
یه دانشجو برگه خالی بهم داده بود بعد روی برگه برام نوشت...
خیلی مغرور و پر مدعا هستی و اصلا استاد خوبی نیستی...
داشتم حرفشو میزدم که دیدم اومد..
وارد اتاق شد...
سلام داد
بعد لای کتابش یه کادو بود
کادو رو به اون آقا که مسئول آموزش دانشگاه هست داد ...
اون بنده خدا تعجب کرد . گفت چیه
بعد دختره گفت برای شماست بردارید...
من خندم گرفت
دختره بعدش رفت
بعد برگشت به من گفت استاد من هیچی توی برگم ننوشتم چون از شما بدم می اومد...
ولی شما به من نمره دادید
باز هم تشکر می کنم
نگاه سردی بهش کردم و گفتم موفق باشید.
از اتاق رفت بیرون...
بعد دوباره برگشت به مسئول آموزش یه چیزی گفت...
و رفت....
توی دلم گفتم هیچی دیگه حتما عاشق این بنده خدا هم شده.
کنجکاو شدم ببینم چی آورده.
هیچی نگفتم شاید براش نامه عاشقانه فرستاده باشه.
باز این همین هنر و داره.
خخخ
شوخی کردم
خلاصه اینکه من از رییس آموزش اجازه گرفتم که من برم اتاق اساتید بنشینم تا کلاسم شروع بشه.
اونم گفت باشه بفرمایید...
خیلی خسته ام نوشابه خوردم.
و یه کیک
منتظرم سه و نیم بشه برم کلاس
سه چند دقیقه دیگه میرم .
خوابم میاد چطور سر کلاس تدریس کنم
با این روز داغون که امروز داشتم
امروز رفتم
اداره از رییسم اجازه گرفتم
برم آموزش و پرورش...
بهم اجازه داد....
رفتم اونجا کلی وقت گذاشتم ...بعد که برگشتم اداره ...
یه بیمار داشتم دخترش اومد ...داخل...
یه دفعه معاون اداره داد میزد من و صدا میکرد رفتم دیدم مامانش غش کرده وسط سالن ...
رفتم نشستم زیر سرش دیدم چقدر چاق و گنده است.
من مگه میتونستم بلندش کنم
آخرش یه آقایی اومد اینو گرفتش...
یکی گفت بهم آب بپاش روی صورتش نترس
خخخ
گفتم زنگ بزنید آمبولانس...
زنگ زدند مسئول اورژانس صحبت می کرد
گفتم تلفن و بدید به من...
من شروع کردم صحبت گفتم دچار حملات پانیک شده و گفت زیر سرش بالش بذارید.
رفتم گشتم یه پتو پیدا کردم.
همکارم اشاره کرد که این و جدی نگیر ...
یعنی خودش و زده به این وضعیت...
آخرش به هوش آمد....
بعد می گفت که همکاراتون به من حرف زشت زدند.
من اینطوری شدم .
حالا بین این و همکارم دعوا شده بود.
همکارم گفت برای چی براش دنبال پتو و بالش می گردی.
ولش کن...
راست می گفت دختر اون آقا برداشت فحش زشت به همکارم داد در صورتب که همکار من داشت براش زنگ میزد اورژانس...
بعد به من میگه فامیل همکاران چیه .
گفتم من بیرون اتاق نبودم نمیدونم
بعد همین دختره که بیمار من بود گفت مگه میگه اسم همکارشو...
هیچی دیگه
تازه بیمار سفارشی یکی از همکاران اومده بود.
این اتفاق افتاد...
ولی تقصیر من که نبود..
از اداره اومدم برقا رفت...
نزدیک ساعت چهار و نیم خوابیدم .
ساعت هفت از خواب بیدار شدم
امروز اون پسره سعید...که همکارمه اومد دنبالم گفت خانم....بیاید با هم بریم ماموریت.
من کار داشتم اما دیدم ایشان است قبول کردم یه پسر با ابهت جذابه
نمیدونم چند سالشه.
ولی مردانه است...
سبیل میذاره خخخخ
قد بلند هیکل ورزشکاری...
حول و حوش سی می خوره...
عکسش و به هوش مصنوعی دادم
سی و دو زد ..
ولی من خیلی ازش خوشم اومد امروز .... سنگین بود محترمانه با من برخورد می کرد .اصلا با من گرم نمی گرفت.
مقرراتی بود و خلاف قوانین عمل نمی کرد.
من و با احترام برد و با احترام هم رساند اداره....
در حرف زدن هم بسیار مودب بود.
من داخل آسانسور که رفتم باهاش...
من کلا سرم پایین بود اما چشمش پاک بود زل نمیزد توی چشمات یا نگاه بدی داشته باشد
واقعا به این نتیجه رسیدم که پوریا منو دوست نداره
همین
امروز رفته بودم اداره مرکزی پیش جناب خان
مارگارت زهرشو ریخت ازش بدم اومد
به من میگه اگه میخوای با دانشگاه اداره همکاری کنی باید حتماً ما در جریان باشیم یا هر کار دیگهای که میخوای انجام بدی
گفتم که من کد مدرسی دارم و میخوام با دانشگاه همکاری کنم
و فکرم نمیکنم مشکلی وجود داشته باشه چون اصلاً مربوط به اینجا نیست من کدشو از یک اداره بیرون از اینجا گرفتم
پس با آقای جناب خان هماهنگ باش باید باهاش مشورت کنی حالا رفتم به جناب خان میگم میگه برام درخواست بنویس انگار اینا رئیس دانشگاه هستند منم یه درخواست نوشتم توی درخواست نوشتم با توجه به اینکه من مدرس دانشگاه بودم
از جهت اینکه کد مدرسیم باطل نشه تقاضا دارم که ادامه فعالیت تدریسم رو در دانشگاه اداره خودمون داشته باشم
هیچی دیگه جناب خانم منو ارشاد کرد و گفت بعداً جواب نامهتو میدم.
یه آقای به اسم عرفان به من درخواست آشنایی دادند
دوست عزیز اولا من مجازی با کسی آشنا نمیشم
اهل دوستی هم نیستم.
شما فرمودید ۲۹ سال تونه
لطفاً با هم سن های خودتون ازدواج کنید یا آشنا بشید بنده ۳۴ هستم.
لطفاً هم برای این درخواست ها به من پیام ندید.
بعدشم من کل زندگی مو اینجا نوشتم تموم احساسات خودمو
چون اینجا مجازی است و هیچوقت مجازی را وارد زندگی حقیقی نمی کنم.
اینو میگم همه دوستان عزیزم که اینجانب بدونن
من شاید اینجا خیلی چیزها رو راجع بهش حرف بزنم
اما در زندگی با آدمها اکثر اینا سانسور میشوند یا فقط توی ذهنم می مونه.
می توانید نوشته های من و بخوانید و دنبالم کنید
مثل دوستان خوبم آبان،مجید،سبحان و بقیه بچه ها...
که همیشه همراهم بودند
ما بلاگفایی ها اینجا رو دوست داریم دوستی هامونم دوست داریم
و همین جوری دوست داریم بمونیم
شاید باور نکنید ولی دوستی های اینجا
واقعاً دوستی است
و آدماش هم خود واقعی شون...
امروز از صبح که رفتم اداره رفتم ماموریت
ماشین هم از طرف اداره هماهنگ کردم که برم
تا ساعت یک و نیم درگیر بودم
بعد زنگ زدم به همکارم گفتم یکیو بفرستید بیاد دنبالم
آخرش یکی از همکارا اومد دنبالم بعد ساعت ۱۰ دقیقه به ۲ من رسیدم به اداره.
داشتم به این فکر میکردم که اگه قرار میشد که من اون فردا ببینم
واقعا نمیتونستم خودمو به جلسه برسونم
یاد اون خواستگاری افتادم که همین شغلو داشت و نتونسته بود بیاد سر قرار
اما من با خودم میگفتم آدمی که برای موضوع مهمی مثل ازدواج وقت نمی گذارد به درد زندگی نمیخوره
الان که خودم هم این شغلو دارم درکش میکنم من اشتباه میکردم
یه دفعه یه ماموریتی ناخواسته پیش میاد و باید بری
همین موضوع شرایطو سخت میکنه
خیلی به این موضوع فکر کردم که اگه یه روزی خواستم ازدواج کنم با یه همکار ازدواج کنم بهتره ون فقط یک همکار میتونه شرایط کاری رو درک کنه.
دقت کردید که چقدر فکرم حول و محور ازدواج است
خخخخ
خخخخ
بچه ها همکارم زنگ زد گفت پسره خبر نداد....
منم گفتم انشاالله خیر است ممنونم اطلاع دادید
خواب می دیدم یه همکارم که مال اداره بوقه...
اومده بود محل کار من....
اونجا یه مراسمی بود برای امام حسین یک پارچه سیاه زیبا دستش بود...
بعد من یک بسته که مال اون بود رو براش باز کردم داخلش سه تا قرآن کوچک و زیبا بود...که جلد زیپی مشکی داشت
با خوشحالی بهش گفتم یه دونه از این قرآن ها رو به من میدید
اونم بدون معطلی گفت باشه و بهم قرآن داد .
انشالله خیر باشه
امروز از صبح درگیر کار بودم...
رفتم اداره یک ماموریت کاری برام پیش اومد که نگم براتون....
تا ساعت ۳ بعد از ظهر درگیر بودم
بعد با خودم میگم من اینجا چکار می کنم ؟
پدر عشق بسوزه...که عاشق این شغل بودم
الان شغل من خودش خیلی سخته... فقط یه همکار من و می فهمد...
رفتم بهداری اداره...
اونجا یک همکاری رو دیدم
ازش راجع به دوستم که دوره با هم بودیم پرسیدم گفت رفت شهرشان...
بعد یه آقایی بود توجهش جلب شد همونی بود که ما برای استخدامی رفته بودیم عکس کمر بگیریم باهاشون اومد
سلام احوال پرسی کردم
دوستم گفت اینا با هم هم دوره بودند.
بعدشم رفتم ادامه کارمو انجام دادم
بچه ها هزار بار با خودم فکر می کنم
اگه برم ببینم اون مرد مرد دلخواهم نیست....
باز دوباره تنها میشم
من واقعا دارم میرم توی ۳۵ سال
یعنی توی این ۳۵ سال هنوز نتونستم عشق زندگیم و پیدا کنم.
شاید یکی از دلایل این باشه همیشه خواستگارتمو ندیده رد می کردم
اما خب الان شروع کردم به دیدن
چرا من فکر می کنم همین باید بشود...
شاید مناسب نباشه...
به این فکر می کردم که خب الان سن ازدواج خیلی رفته بالا
ولی اگه دیرتر ازدواج کنم اصلا بچه دار هم نمیتونم بشم.
اگه ازدواج هم نکنم
من میشم یه دختر تنها....
میدونید تنهایی سخته
از یه جایی به بعد آدم دلش می خواد یکی باشه دلش براش غش بره...
اصلا من هم دوستش نداشته باشم اون دوستم داشته باشه
چه میدونم شاید اینا فانتزی های ذهنم باشه.
بهتون قول میدم روز یکشنبه میام می نویسم به دلم ننشست نشد و...
من بدتر از دوستم اونم همین طوری خواستگار ها رو با وسواس بررسی می کرد و آخرشم رد میکرد.
الان قبلشه بذارید از آرزوهام بگم.
چند وقت پیش رفتم اداره مرکزی در میزدم
نگهبان اداره اومد گفت شما
چون جدید بودم همیشه باید توضیح می دادم
من گفتم می خوام برم اداره فلان
یه دفعه یه آقایی با جذبه و با قدرت گفت بله بفرمایید داخل...
اصلا اون یارو نتونست روی حرفش حرف بزنه
یه حس حمایت کردم
بعد نگاه کردم دیدم همکار سابقم در محیط کار فعلیمه.
تشکر کردم ازش.
ولی خیلی با ابهت و مردانه و حمایت گر بود
دوست دارم مردم اینطوری پشتم باشه و به معنای کلمه مرد باشه
حالا نه اینکه به اون علاقه داشته باشم نه ولی چنین ویژگی زن ها رو به وجد میاره
آدم کیف می کنه
بچه ها میگم اگه رفتم اون آقاییی که قراره ببینم به دلم ننشست...
البته خودم جواب منفی میدم
ولی دارم تمام افرادی که در این دو ماه که کار می کردم و بررسی می کنم
هیچکدوم به چهل سال نمی خورند.یا اگه بودند هم بد قیافه بودند
من ظاهر و قیافه طرف مقابل خیلی برام مهمه
به نظرم آدم باید یکی و که می بینم دلش هری بریزه پایین.
اضطراب بگیره
دلش غش بره واسه طرف
البته احتمال کنسولی جلسه هم هست
آخه می دونید در صورتی که رییسم اجازه نده برم
یا ماموریت کاری برام پیش بیاد ...
چکار کنم...
من که اصلا دوست ندارم بیاد خونه مون
باید اول ببینمش...
نهایتش میگم بیاد اداره خودمون دیگه...
بچه ها پوریا فقط در حد یک پیام فوروارد می کنه و هیچی ...
آخرین بازم یه پیام فرستاده بودم ازش سوال کردم با بی مهری گفت از کسی که در زمینه تولید محتوا کار می کنه بپرس...
بعدشم هیچ مناسبتی و تبریک نمیگه
به نظرتون بی خیالش بشم
چون این پسر اگه می خواست بیاد خواستگاری جدی می گرفت
مگه نه؟؟؟
ولش کن همون خواستگار خودمو می چسبم از این چیزی در نمیاد....
واسه دختر شما
واسه دختر شما
خواستگار آی اومدند...
خخخخ
بچه ها امروز همکارم زنگید گفت برام یه خواستگار پیدا شده...
البته من پیداش نکردم اون پیدام کرده
من یه کلیپ ضبط کرده بودم
در زمینه کار خودم و در گروه های مجازی اداره مون پخش شده بود.
از قضا یه آقایی که سمتشم بالا بوده
دیده از من خوشش اومده
پیگیری کرده
بیاد خواستگاری...
همکارم گفت می خوای ببینی ایشون و ...
گفتم کجا کار می کنه؟
گفت اداره بوووق در شهرستان...
گفتم آره ببینم که بهتر است ، چون شاید من نپسندیدم شاید اون از قیافه من خوشش نیاد...
بعد گفت نه اون که دیده پسندیده...
خخخخ...
یه جوری حرف زد فکر کنم رو در رو باهاش صحبت کردم
خیلی مطمئن بود این همکارم
گفتم چند سالشه
مدرکش چیه
گفت مدرکش کارشناسی است
سنش هم متولد ۶۴ است یعنی ۴۰...
مینا ۶۴ زیاده. نه؟
البته منم امسال میرم توی ۳۵ سال دیگه کلا اختلاف پنج ساله...
ولی چقدر دوست داشتم جوون بود.
هم سن خودم
بازم باید ببینمش....
نمیدونم کیه....
اسم پرسیدم نگفت....
گفت یکشنبه بیا ....
باهاش صحبت کن...
به مامانم چیزی نگفتم نمی خوام جدی بشه اول برم پسره رو ببینم اصلا ازش خوشم میاد یا نه.
تازه مارگارت گفت این پسره رفته تحقیق هم کرده راجع به من...
ته همه چی و در آورده ...
عجب موجودیه
اول بذار ببین من ازت خوشم میاد یا نه...
بچه پر رو....
بچه ها دعا کنید این دیگه اوکی بشه
بچه ها سفر کجا رفتید؟
من که نیمه اول شیفت بودم نیمه دوم
در استراحت هستم
فقط یک منطقه نزدیک شهر مون رفتیم کلی خرید کردیم.
راستی عید فطر و هم بهتون تبریک میگم پیشاپیش...