....

دلم گرفته...

با هیچ کس میل سخن نیست....

عبادات قبول

دوستان خوبم طاعات تون قبول

دنبال یه برنامه غذایی برای ماه مبارک هستم که لاغر بشم...

اگه داشتید برام بفرستید

دعا

دوستان برام دعا کنید

فردا

فردا صبح که دانشگاه هستم...

ظهر هم گفتن برم یه دانشگاه دیگه...

مدیر پژوهش دعوتم کرد ...

گفت آقای دکتر جلسه گذاشتند...

اون دفعه زنگ زده بودند من اطلاع دادم نمیتونم بیام...

برای فردا ولی گفتم چشم میام حتما...

امروز هم مدیر گروه یه رشته مهندسی نمیدونم چی بود یه اسم سخت داشت ...

زنگ زده برای گروه مهندسی ...واسم درس گذاشت...

آزمون استخدامی

فردا آزمون استخدامی دارم...

نمی خواهم برم...

چون هیچی نخوندم..

رفتنم فایده ندارد...

امروز

امروز رفتم اداره دیدم جناب خان هست...بهش گفتم به پ زنگ بزنم

گفت بگو ۱۰ بیاد...

۱۰ گذشت دیدم نیومد براش کتاب گذاشته بودم ببرم براش...

گفتم اینم مثل اون یارو قبلی بدقووول...

یه دفعه دیدم اومد در اتاقم و باز کرد سلام دادم و احوال پرسی..‌ گفتم ببخشید من بیمار دارم...

شما برین پیش جناب خان...

منم میام... بعد گفتم شاید جناب خان...

فرستاده ایشون رو بالا باهاش هماهنگ نیست از بیمارم عذرخواهی کردم رفتم پایین و این دو تا رو به هم معرفی کردم و بعد. دوباره رفتم...

کارم تموم شد رفتم منم بهشون ملحق بشم... دیدم نه جناب خان هست نه پوریا...

از همکارم پرسیدم اینها کجان...

گفتم نکنه پوریا ناراحت شده...زنگ زدم جناب خان...

گفت ما دم دریم...

گفت اتاق خالی شد... گفتم بله..

پوریا رو فرستاد...

و رفتیم داخل اتاق

کتاب که خواسته بود بهش دادم خوشحال شد...

کمی بعد جناب خان اومد...

به من گفت چای بذاری... گفتم الان دارم همین کار رو انجام میدم...

حالا تک شعله اداره خراب بود آتش شعله می کشید...

ما هم چای لازم...

گذاشتم و رفتم داخل اتاق...

رفتم کنار پوریا نشستم ...

جناب خان رو به رو من...

کلی حذف راجع به کارمون زدیم...

بعد جناب خان کار پیش اومد رفت ... به من یک سری توصیه هایی نمود..

بعد من و پوریا تنها بودیم...

به من گفت متولد چه سالی هستید گفتم 69

گفت منم 68هستم...

لبخند زدم گفت..ولی همه بهم میگن..

شبیه 70 هستم...

من گفتم نزدیک هستید دیگه...

ولی خداییش قیافه واقعی اش خیلی بهتر از عکس های بود یه پسر با قد متوسط سفید پوست موهای بور و زیبا....

خیلی زیباااااا

چشمای سبز تقریباً...

یه وقتایی عمیق زل میزد توی چشمام...

من خجالت می کشیدم سرمو می انداختم پایین...

من رفته بودم چای بریزم...

دیدم کیک یزدی هم بود چند تا داخل ظرف گذاشتم آوردم برای پوریا و جناب خان...

آخرش اضافه بود پوریا رفته بود روی بالکن گوشی آنتن نمی‌داد ... من صداش کردم ... گفت بله...

گفتم کیک می خورید...

تشکر کرد نه مرسی... بعد اومد رو به رو در ایستاد

یه جوری با اون چشمای رنگی اش را زده بود من و نگاه می کرد...

که من رنگ باختم...

منم زل میزدم نگاهش میکردم ولی حذف میزدم بهش گفتم می خوام ببرم برای همین پرسیدم الان میام...

رفتم پیش جناب خان..

بهش گفتم به پوریا بگم بیاد اینجا...

شمام هستید...بهتره...

گفت باشه...

رفتم اتاقی که پوریا بود گفتم درست شد...

گفت داره میشه...

داشت آواز می خواند داخل بالکن... هر بار میزد زیر آواز من فرار می کردم ...

اونجا رو ترک میکردم...

گفتم جناب خان گفت بریم پیشش...

بعد وسیله هاشو جمع کرد...

بره به من گفت... بفرمایید ... گفتم شما برین من باید در و قفل کنم...

خندید گفت در و هم باید قفل کنید ... گفتم بله...

بعد اون رفت...

کمی بعد منم رفتم پیش اون و جناب خان... حالا جلسه یک ساعتها ما شد 2 ساعت با چای و پذیرایی و...

ایشون که مایل به برگزاری جلسات بعدی هم بود...

حتی می خواست دوره فصلی بذاره...

زیر نظر اداره خودشون..

نمی‌دونم از من خوشش آمد یا نه...ولی خیلی به دلم نشست...

حتی از یک نفر هم بهتر بود...

شاید من اشتباه می کنم اما بهم حسی داره...

البته من طوری رفتار می کنم انگار اصلا حالیم نیست...

مگه اینکه بیاد بهم بگه...

شلخته

تقریبا یک هفته هست خونه تکونی کردیم

ولی اتاق من ریخت و پاشه...

هنوز نتونستم جمع کنم...

از شلختگی خودم بدم میاد...

امشب گفتم بیام تلاش کنم شاید جمع شد...

کمد کتابخانه ام داغونه...

اصلا نمیشه کتابامو ببینم بدم میاد ازش...

پوریا

دقت کردید چقدر پستا هام پوریاست...

امشب دوباره بهم پیام داد تقاضا کرد جلسه بذاریم بیاد...

من باید به جناب خان بگم...

آخرش از دیدار پشیمون میشه...

خدایا خودت موجبات دیدار و فراهم کن...

حالا یه نفرم پیدا شده مشتاق ...

قسمت دیدار نیست...

طلسم

چرا دیدار من و پوریا طلسم شده ؟

یعنی پنجشنبه هم تلفنی باهاش صحبت کردم

از اداره...

بعد گفت جناب خان هست گفتم بله ولی می خواد بره...

گفت اگه می مونه بگو من بیام...

یه جناب خان گفتم گفت نه...

حالا سه شنبه با پوریا قرار گذاشت که پوریا بره یک مدرسه ...

که جناب خان هم می‌ره... جناب خان به من گفت بیا...

من گفتم ضبط کلیپ دارم...نمیتونم بیام...

ولی قرار شد به پوریا خبر بدم

از طرفی هم میخواد ارشد بخونه...بهم پیام داد کتاب داری؟

من یکی از اونا که می خواست و دارم گفتم بهت میدم

میخواهم امتحان کنم ببینم امانت دار هست یا نه...

نمی‌دونم آخرش می بینمش یا نه...

شاید دیدار ما به صلاح نیست...

من که می‌دونم به سال نکشیده جواب کار من میاد من میرم تهران ...

تا شش ماه و یکسال و باز هم ...

ایشون هم از دست می‌ره...

خدایا شکرت

ولی چرا نمیشه ؟؟؟؟

هر کاری می کنم نمیشه...

امروز

امروز از طرف دانشگاه بهمون اعلام نشده بود...که دانشگاه هم از ساعت ۱۰ شروع به کار است...

من صبح اومدم دانشگاه...

به رییسم زنگ زدم گفتند منم دانشگاه هستم...

منم نمی دونستم

گفتم دارم میام پس میام یک جلسه با هم برگزار کنیم...

رفتم دانشگاه...

به کارهای انجام ندادم رسیدم...

امروز عصر هم دانشگاه بووووق کلاس دارم...

خدایا به ما رحم کن...

یه عالمه کار دارم هنوز...

محمد

این محمد لج من و درآورده...

از آذر میگه من مدرک و صادر می کنم... دروغگو...

دروغگو دروغگو....بدم میاد ازش....

مصاحبه

امروز مصاحبه داشتم 2 روزه دارم براش می خونم...

به خیر و خوشی گذشت

اومدم خونه سر درد شدید...

بیمارم شدم...

امروز رفتم درمانگاه سرم زدم...

از حاج آقا خوشم اومد...

خیلی خوب بود...

بعد بابامو که دید گفت خدا دخترتون و براتون نگه داره...

عالی بود خیلی عالی...

فقط بهم گفت موهاتو بالا نبند...

و اینکه ساق دست بذار...

من چادری هستم هات

بهم میگه به نظرت حجابت کامله ...میگم داخل احکام نوشته صورت و دست تا مچ چادرم که دارم...

بعد گفت من یه دختر هم سن تو دارم...

کلی عذرخواهی کرد که ناراحت نشم...

بعد گفت موهامو بالا نبند و ساقم بذارم...

مثلاً من رفته بودم مصاحبه...

خیلی متشخص بود...

آخرشم راجع به کتابی که معرفی کرده بود برای آزمون صحبت کردیم...

و بعد گفتند حاج آقا وقت تموم...

حالا من تازه چونه ام گرم شد...

می خواستم صحبت کنم که دیگه باید خداحافظی می کردم...

بعدم بهش گفتم

توصیه های که گفتین و حتما رعایت می کنم..

دیدار

کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی ...

نگهدار دلی را که برده ای به نگاهی...

دلم می خواد ببینمش...

نمی‌دونم قسمت میشه یا نه.....

پوریا

امروز به پوریا پیام دادم...

که نتیجه اون طرح ازدواج چی شد...

گفت با استقبال رو به رو نشد...

طرح خودش و پذیرش کردند که داخل آموزش و پرورش اجرا کنه...

اول با خودم گفتم خب کار خودش واجب تره...

واسه من کاری می کنه ...

بعد پیام داد...

گفت بیایید در یک زمینه دیگه کار کنیم...

بهم گفت از طرف موسسه اونا به صورت تفاهم با اداره ما..

می خواد همکاری کنه...

حالا قرار شد این هفته جلسه دیدار بذارم...

اسفند

چقدر اسفند ماه همه جا سوت و کور است...

تفلد

امشب تولد دعوتیم ...تولد خواهر زاده ام

از اونجایی که شوهر خواهر دامادمون ...همکار من هست...

من خیلی رو در بایستی دارم باهاش...

دیروز رفتم یه مانتو مجلسی خریدم که میرم اونجا پوشیده باشه...

باز توی محیط کار حرفی پشتم نباشد...

یعنی تولد دعوت باشی... از نزدیکان هم باشه...

اونوقت همکارانم اونجا باشه...

اداره تونم همه بووووق باشند....

و اگه در مورد حجابت مسأله ای پیش بیاید دردسر بشه...

خداجون ...

ما را حفظ کن...

من که لوازم و اسباب آرایشی را برداشتم...

خخخخ

پوریا

دلم برای پوریا لک زده... باید زنگ نزد...

...ای خدا...

چرا من هیچ عشقی ندارم...

کنکور

امروز آزمون دارم

جناب خان هم دکتری ثبت نام کرده...

الان به من زنگ زده ساعت چند امتحانه و چه چیزهایی ببرم...

من که هیچی نخوندم ولی فکر کنم

اونم هیچی نخونده...

خخخخخخخ...

البته دیروز گفت نخونده...

حالا ایشون قبول میشه...

من که آزادم قبول بشم پول ندارم برم.

ترمی ۴۰میلیون ...

باز جناب خان خوش به حالش کارمنده هم خودش هم خانمش...

میتونن هزینه کنند...

پوریا

دلم برای پوریا تنگ شده...

ولی هیچ خبری ازش نیست که نیست....

منم دختر خوبی شدم دیگه خبر پسرها رو نمی گیرم...

دلتنگ باشی و یادت بره بهتره...

از اینکه وابسته بشی....