دانشگاه

الان دانشگاه هستم به عنوان مراقب اومدم...

منتظرم تموم بشه برم ...

خدایا شکرت

طرح

برای اداره ورزش و جوانان دارم طرحمو می نویسم...

دلم می خواد ارتباطمو با این پسره...پ ... شروع کنم ...اونم تمایل نشون میده ولی همش منوط به این طرح پژوهشی است..می‌خوام از راه علمی بهش نزدیک بشم...

مثل داستان من و محمد نشه...

از محمد بدم اومد...

اولش شروع کرد حرفهای عاشقانه گفتن بعد سرد شد...و ...

خیلی ناراحت شدم...ازش بدم میاد...

سرما

دوست دارم دچار سرماخوردگی شدید بشم...

و حالم بد بشه...

و ازم مراقبت بشه...

اداره

امروز داخل اداره بودم همکارم گفت می‌دونستی

یک نفر قراره بیاد اداره...

برای آموزش...

وقتی گفت...حالم بد شد...الان دارم گریه می کنم...

همه اون خاطرات تلخ اون روزها اومد توی ذهنم...

دوست ندارم بیاد ...

ببینمش حتی نمیتونم بهش سلام بدم...

خواستگار

برام خواستگار اومده بود ...

وقتی از معیارهام گفت...خواهرش بود...

از اهدافم برای دکتری و... گفتم طرف هنگ کرد...

امروز

دیشب خسته بودم ساعت ۹شب خوابیدم...

صبح ساعت ۵:۳۰ بیدار شدم.

نماز خواندم.

بعد صبحانه خورش عدسی خوردم.

الآنم چای گذاشتم بخورم و بعدش برم محل کارم.

امروز دیگه باید بیشتر کارهام رو انجام بدم...

کلی هدف عالی دارم...

انشاءالله به همه اش برسم.

الان

الان توی اتاقم نشستم از امتحان سخت اومدم

خوب بود.

از الان دارم برنامه ریزی می کنم برای مصاحبه...

خدایا کمکم کن قبول بشم.

خیلی وقت است دنبال این آزمون هستم.

مطمئنم بهترین اتفاق می افته....

یک لیست از ما هایس که باید انجام بدم دارم...

ولی اول باید اتاقم و تمیز کنم....

همه کتاب هام ریخته کف اتاقم یه هفته است...

پرده اتاقمو هم می شورم

تی هم باید بکشم...

کلی برگه های زباله ای رو می اندازم دور...

تمیز بشه....

خدا رو شکر من چقدر خوشحال هستم

کمک کن بهترین ها اتفاق بیفتد

وقت

با اینکه وقت نداشتم ۵۰۰ صفحه رو تونستم توی ۱۰ ساعت بخونم دم خودم گرم....

امروز

امروز همون خانم که مصاحبه گرفته بود دعوتم کرده بود یه مراسمی روز زن ازم تجلیل کنند.

منم از دانشگاه مرخصی گرفتم و رفتم...

اومدم دانشگاه این نگهبانی میگه

شما به روز زود میای

یه روز دیر میای...

یه روز اصلا نمیای...

گفتم با رییس هماهنگ کردم ...

‌توی دلم گفتم به تو چه ربطی داره...

روزهای پرتکاپو

امروز از صبح که رفتم بیرون ساعت4 غروب رسیدم خونه...

فردام همین است...

من خیلی برنامه هام شلوغه...

خود...

امشب یکی از دانشجویان بهم زنگ زد خودکشی کرد...

من وقتی شنیدم...

نمی‌دونستم چکار کنم...

زنگ زدم اورژانس شرایط و گفتم ...

اورژانس گفت بالاسرش بودی زنگ بزن رفتم خوابگاه دانشجویی...

اونجا همکارم گفت زنگ نزده اورژانس...

من تماس گرفتم...

۱۱۵ اومد...

دانشجو میگه واسه چی به دانشگاه اطلاع دادین ..

میگم عزیزم قضیه مرگ و زندگی است نمیتونم بی تفاوت باشم...

از من خیلی ناراحت شد...

طفلی آنقدر التماس کرد به خانواده اش چیزی نگویم...

ولی چکار میتونیم بکنیم بیمارستان هم بستری نمی کنند میگن خانواده باید بیاد امضا بدهد ...

وحشتناک است اوضاعش...

از طرفی دلم می سوزه ...

و دوست داشتم نگم اما این شیشه خورده بود ...

خطرناک بود...

اورژانس هم زنگ زدم گفتند خطرناک است وضعیت...

احتمال مرگ هست...

هشیاری که داشت ...

عذاب وجدان دارم ولی به نظرم کار درست و کردم حالا فردا خانواده اش بیان خودم باید با خانواده اش صحبت کنم

روغن کرچک

قرار بود روغن کرچک بخوریم برای عکس از کمر... دستگاه رادیولوژی خراب شده بود...

آخرش من و همکارانم رفتیم بیمارستان دیگری ...

روغن کرچک تمام شد...

گفت دستگاه هاشور پیشرفته است نیاز نیست بخورید...

خلاص شدیم و رفت...

رفته بودم بیمارستان یه آقایی از اداره ما اومده بود اونجا اسامی رو می داد...

من حساب کردم صندوق ...و با همکارم داشتیم می رفتیم رادیولوژی

بعد متوجه شدم داره نگاه می کنه بهش سلام دادم و خندید ...

گفتم بریم رادیولوژی؟

گفت بله برید اسامی رو می خوانند...

بعد همکارم گفت فکر کردم می خواد چیزی بگه بعد فهمیدم داشت به تو نگاه می کرد...

یعنی آنقدر ضایع نباشه...صلوات...

بعد رفتیم نشستیم پشت در رادیولوژی...

اونم اومد ولی من سرمو انداختم پایین...

...

خجالت کشیدم...

ولی اومد از کنارم رد بشه چهار پنج ثانیه معطل کرد...

من نگاه نکردمش...

تو دلم گفتم باز وسط راه داستان برامون درست نشه...

اون داشت می رفت ازش پرسیدم...جواب و کی بگیریم ؟

گفت امروز بعد از ظهر من میام میگیرم...

گفتم فردا صبح بریم درمانگاه اوکیه؟

گفت بله...

ولی آنقدر جدی حرف میزدم لبخندش خشک شد...

دماغ عملی بود ...

همکارام تکه می انداختند دماغش اصلا قشنگ نیست...

تو دلم گفتم اصلا به شما چه ربطی دارد ...

امروز هم به خیر گذشت...

ولی من که ازش خوشم اومد خدا کنه بازم ببینمش

در طی این طریق

باز عاشق نشم خوبه...

آرایشگاه

الان آرایشگاه بودم تازه اومدم.

چشمام درد داره...

دلم درد می کنه...

موهامو که شرابی که هیچ سیاه شد...

دوست ندارم .....

تفکر

امشب داشتم به اتفاقات مختلفی که در زندگیم افتاده بود فکر می کردم...

آدم هایی که باهاشون آشنا شدم...

علاقه های سطحی...

شناخت جنس مخالف...

هنوز در سن ۳۳ سالگی ازدواج نکردم ولی به این فکر می کردم خب من الان دنیا رو بهتر میشناسم...

آدما ولی خود واقعی شون نیستند شناخت شون سخته...

من اصلا نمیدونم آدم خوب کیه آدم بد کیه...

همش فکر می کنم همه مردها دختربازند...

در هر صورت دلم می خواد عاشق بشم ازدواج کنم...

دور محمد و که خط کشیدم ازش خوشم نمیاد دیگه...حتی رییس سازمان نظام هم قبولش نداشت قشنگ معلوم بود...

همون آقای جدید بهتره...

روش تمرکز کنم...

ولی غیر مستقیم...طفلکی همه استوری ها و پیاماشو چک کردم خودش و چهارتا همکارش هستند...

همش دیدگاه فلسفی داره

حالا محمد همه فالوورهاش خانم همه زنا استوری هاشو لایک می کنم و استوری ...

حالم به هم می خوره...

امشب حتی یادی از عشق های قدیمی هم کردم...

یک نفر...

براشون اشک ریختم گریه هم کردم ...

شاید اگه باهاش از ازدواج می کردم دوستش نداشتم الان این شکلی هستم ولی بی خیال دیگه...

تموم شد مرد برام...

خسته ام ...

کار استخدامی ام هم قفل شده...

اصلا انگار همش مانع هست...

چه می‌دونم والا...

پشت درهای بسته موندم...

پشت درهای بسته یک نفر تنها نشسته...

راستی اون مردم عارف می خواست بیاد زنش نذاشت فکر کنم...

من من میکرد

زنش گوشی و گرفت گفت تو سختته .کتاب معرفی کن این روش نمیشه بگه...

حالا عارف اصرار من می‌خوام قرار ملاقات بذارم شنبه بهم پیام بده ‌...

زنش هم انگار...

احساس کردم زنش نگران است از اینکه عارف بیاد ملاقات من ...

آخه خیلی تلاش کرد ...

با عارف ازدواج کند خودشو به در و دیوار زد حتی خواستگار جور کرد برام...که عارف نیاد ...

من حسادت زنانه رو درک می کنم ...

خودم هم دوست نداشتم عارف بیاد...

وقتی حساسیت دوستمو دیدم

دیگه پیام هم ندادم ...

که بخواد بیاد...

من چند بار برای کارم رفتم پیشش...ولی اون بهم بی محلی کرد...

الآنم مفت که بهش چیزی یاد نمی‌دم باید برام ماری انجام بده تا من براش کاری کنم...

اونم نیومد و باز احساس خوب تری داشتم...

آقای جدید

قرار شد با اداره آقای جدید یک طرح پژوهشی کار کنم...

حتی بهم پیشنهاد داد از مکان سازمان شون میتونم استفاده کنم

فقط باید یک هزینه ای بپردازم...

منم بهش گفتم من دوستانم در اداره بووووق هستند مکان رایگان بهم می دهند . مشکل مکان ندارم مهم گواهی دوره آموزشی است.

که اونم راهنمایی کرد...

ایشون و سعی نکردم بهش خیلی نزدیک بشم..

ولی خودشون رغبت نشان می‌دهند..

هی سوال می پرسد من هم خب جواب میدم در آخرین پیام قرار شد من از دکتری که تازه باهاش آشنا شدم.

بپرسم در مورد اداره بووووق و طرح پژوهشی ...

بعد پروپوزال بنویسم بدم این آقا ...

ارسال کند و پشتیبانی مالی از طرح مون و از تهران درخواست کنند...

باورم نمیشه چقدر خوب...

من دیگه حواسم هست که اشتباهاتی که در رابطه با محمد داشتم با ایشون نداشته باشم...

بعد هم اینکه فهمیدم مردی که مرزهاتو رد می کنه عوضی هست...

این آقا به مرزهای من به عنوان یک خانم احترام می گذارد .

اگر به دفعه عامیانه صحبت کند عذرخواهی می کند.

برام جالب بود.

من مردها رو نمی شناسم...

ولی شناخت دارم پیدا می کنم.

اما با ایشون فاصله را حفظ خواهم کرد...

...رنگ مو

دیروز رنگ مو خریدم ...

موهامو شرابی مایل به بنفش زدم ....

اونجا به خانومه گفتم

گفت واریاسیون رنگ بنفش بگیر اگه دوست داری...

دوست که داشتم ولی مامانم دعوام نی کنه خیلی رنگارنگ بشم...

ولی بنفش نشد رنگش به قرمز می خوره....

الان منتظرم رنگ بگیرد...

دعا کنید خوب در بیاد ...

ولی حتما رنگ بنفش هم بعداً روش میذارم ...

فقط عرضم به حضورتان که چاق شدم دوباره...

۶۶ کیلو...

اوضاع وخیم است...

فعلا وزن مهم نیست...

دانشگاه بووووق

چند وقت پیش از دانشگاه بووق زنگ زدند بیا رییس دانشگاه می خواد با شما حرف بزنه باهاشون آشنا بشه...

رشته شما رو هم قراره بیاره داخل دانشگاه...

من از خدا خواسته رفتم...

بعد اونجا که رفتم تازه فهمیدم مصاحبه است

بعد رییس آنقدر طاقچه بالا گذاشت که کلا فکر کردم ...

من و نمی گیرد...

البته منم کم نیاوردم...

گفت بهم به نظرت اینجا شبیه دانشگاه هست...

گفتم حقیقت امروز بخواهید من دیشب که همکاران تماس گرفتند و گفتند بیایم اینجا...

یه سرچی توی اینترنت کردم و ویدئو معرفی دانشگاه تون و دیدم ...

دقیقا همین جمله ای که شما بهم گفتید و

گفتم...

میشه بهش گفت دانشگاه....

سمت همکارش و نگاه کرد ...

و همکارم سمت ایشون و...بعد سمت من و نگاه کرد خندید...

یه مقدار دیگر هم صحبت کردیم و خداحافظی کردم...

بعد که اومدم زبان بدنش مثبت بود...

اما چند روز که گذشت گفتم دیگه با من تماس نمی گیرد...

اما توی ذهنم بود چه چیزهایی بهم گفت انجام بدم به افق جدید پیش روم باز شد...

تا اینکه دیروز از دانشگاه زنگ زدند یه آقایی بود گفت من دکتر فلانی هستم...

گروه مدیریت رشته فلان درس .... و می خواهید تدریس کنید منم موافقت کردم و نهایی شد...

از الان افتادم دنبال طرح پژوهشی...

که اگه رفتم پیش ایشان...

بتونم باهاش کار کنم ...

آدم زرنگ و باهوشی بود.

حس بد

عارف زنگ زد...

هنوزم خصلت سواستفاده رو دارد...

بدم میاد ازش...

اون روز کارم گیر کرده بود محل نذاشت...

ولی من بهش گفتم من کارم گیر کرده...

این راه بیفتد حله...

غیر مستقیم گفتم اگه کمکم کنید ...

من بهت کمک می کنم...

اونم گفت شنبه صبح پیام بدهید...

زنگ نه...

فقط پیام...

حالا ببینم کارمو ردیف می کنه یا نه...اگه درست کرد که بهش یاد میدم .

اگه بپیچونه...می پیچونمش...

یه عالمه توی دلم فحش دارم بهش بدم ازش بدم میاد...

سرماخوردگی

صبح از خواب بیدار شدم...

خسته و داغون بودم ...

چشمام باد کرده ...

الان اومدم دانشگاه...

ولی حال ندارم...

امگا. مانور هلال احمر هم دارند به منم گفتند بیا...

حالم خوب نیست

اوضاع من اصلا خوب نیست...

سرماخوردم شدید توی اتاقم دراز کشیده بودم...

اصلا حواسم نبود و متوجه نبودم مادرم در حال بلند شدنه پاهامو بلند کردم ...پتو پاک بپوشاند یکدفعه به مامانم که در حال بلند شدن بود و من ندیدم خورد...

یهو نگاه کردم دیدم مامانمه...

الان ناراحت است و باهام قهر کرده تو من و لگد زدی..

هر چی میگم عزیزم مامانم من نمی دونستم...تو داری بلند میشی..

قبول نمی کنه...

غمگینم...

من که دوست نداشتم این اتفاق بیفتد..

اینم شانس من...

امروز

امروز ساعت هفت صبح از خونه زدم بیرون

هفت شب برگشتم...

عارف زنگ زده بود اونم بعد دو هفته که باهاش تماس گرفتم

من که نفهمیدم بهش زنگ زدم در دسترس نبود..

پیش رییس سازمان نظام رفتم...

دکتر گفت گواهی دوره معتبر نیست...

گفت اسم ممد و حذف کن...

خندم گرفت بهش گفت ممد...

خودمو کنترل کردم...

از اون جا اومدم بیرون بهش زنگ زدم گوشی رو برداشت...

الان جدیدا گوشی من و جواب میده...

بهش گفتم ... گفت اسمتو حذف کنم...

باید مطب داشته باشید...

قرار شد ۹شب بهش پیام بدم...

من الان فرستادم چون خسته ام و خوابم میاد...

ولی براش ویس گذاشتم باید یه مطب بزنی..

این همه پز میده من کدنظام دارم...

یه حرکتی بزنه دیگه...

خواب

دیشب استرس داشتم ساعت سه شب خوابیدم تا شش صبح...

الان رفتم حموم و ذوش گرفتم ساعت هفت باید جایی باشم تا غروب درگیرم..‌

محمد

شنبه با محمد سر گواهی دوره کمی بحث کردم

اون گیج بود بد صحبت کرد...

بهم میگه چرا نهایی رو برای من نفرستادی...

گفتم من براتون توضیح دادم... گفت باید می فرستادی نه که چاپ می کنی بعد...میگی چاپ کردی...

خداحافظی کردم به همکارم گفتم چقدر میل قدرتش زیاده...

من که دیگه باهاش صحبت نکردم...

پیامامو نخوندم دیشب

امروز دیدم یه شماره زنگ زده...

ناشناس بود ...برداشتم بدون اینکه خودش و معرفی کنه...

یه احوال پرسی کرد ..

و گفت از تلفن محل کارم زنگ میزنم...

دیروز پیام دادی به تلفنم یه وقت بی ادبی نشه...

من بهتون جواب ندادم...

دیروقت رسیدم و ماشینم هنوز درست نشده...

گرفتارم کلا...

بعد فهمیدم ایشونه... آقا محمد...

بعد کمی صحبت کرد و آخرشم گفت... یه وقت فکر نکنی برام مهم نیستی...من واقعا شرایط خوبی ندارم...

گفتم نه خواهش میکنم من پیگیر مدرک دوره هستم قراره برم پیش دکتر...

مطبش میرم ...تایید و بگیرم گفت رفتی سلام من و برسون بگو آقای ... گفت نظر شما رو هم می خواهیم جویا بشیم...و...

بعد انتهایش که گفت تو فکر نکنی برام مهم نیستی...

من سریع بحث و جمع کردم و بهش گفتم...

من پیش دکتر پیگیر هستم...شمام انشاالله مسایل تون حل بشه...

دوست ندارم بهم دوباره نزدیک بشه

اونم تشکر کرد و خداحافظی کرد...

از شب یلدا شروع کرده...

شب یلدا رو تبریک گفت...

اون تموم شد...

شنبه که من کار واجب داشتم زنگ زدم...

یکشنبه باز اون پیگیر شد ...

من که پیام نمی‌دم...

حتما فعلا عشقی ندارد...

میخواد با من سرگرم بشه... تا یکی دیگه رو پیدا کنه...

حوصله شو ندارم ...

بعدشم من کارم اوکی بشه باید یه مدت طولانی برم از شهرم...

حوصله نامزدبازی ندارم...

برای همین فاصله ام رو دارم محدود نگه میدارم...

دیروز

دیروز یه بازرس اومده بود و من باهاش صحبت کردم...

راجع به کارم وقتی دید من چقدر توانمندم ...

گفت نامه بنویس خودم کارت و درست می کنم...

بعدم وقتی فهمید کن فرزند همکارشون هستم

یه حرف هایی بهش گفتم...که محیط کاری ما پاک است

گفت بله پاک است و شما ثمره آن هستید...

اگه استخدام هم نشدی...

بدون که تو فرزند مایی...

تو هیچی کم نداری ...

و میتونی موفق باشی...

و مایه افتخار هستی

یلدا

یلدای همه مبارک...

دیروز از صبح اداره بودم

صبح اول وقت رفتم تا ظهر

بعد از ظهر ... رفتم قنادی ...

خامه کیک گرفتم... برای کیک یخچالی...

خیلی عالی شد گذاشتم یخچال و...بعد خوابیدم...ساعت پنج غروب

دیدم محمد زنگ میزند...

با صدای تلفن از خواب بیدار شدم...

گوشی و گرفتم...

سلام و احوالپرسی کرد یلدا رو بهم تبریک گفت...

توی دلم گفتم چه عجب...

بعدش یه سوال راجع به ایتا داشت براش توضیح دادم ...

بعد توی ایتا بهش پیام دادم...

تا هفت شب دیگه مامانم صدام کرد بهش گفتم مامانم صدام می کند رفتم...

یلدا رو بهش دوباره تبریک گفتم و خداحافظی کردم...

حس خوبی بهش دارم ولی ...مدنیه طوری رفتار می کنم که انگار مهم نیست برام...

فردا بهم گفت میاد دانشگاه ما ...

آخه قراره گواهی دوره آموزشی رو بیاد امضا کند ...

منم گواهی ها رو پرینت گرفتم...

دیشب خوابش و دیدم اومده خونه ما...

انگار قرار بود ازدواج کنیم بهم پیشنهاد ازدواج داده بود منم نمی‌دونستم چه جوابی بدم بهش...

ولی اون خونه مون بود من ازش پرسیدم صبحانه چی می خوری گفت هیچی...

برای خودم تخم مرغ هم زدم خوردم اونم نمیدونم چای دادم یا نه

کنارم نشسته بود...

من لباس راحتی داشتم ...

بدنم لخت بود انگار یه مانتو آستین تور پوشیده بودم ...

بهم گفت چقدر لباست قشنگه...

من لبخند میزدم که بهم توجه داره...

من می خوام دوره را تموم کنم و خلاص...

یه وقتایی پیشنهاد همکاری دوباره میده...

حالا ببینم چی پیش میاد...